طاها مهاجر

ترهات

گل در بر و می در کف و معشوق به کام است؛ در باب ارشد!

بالا رفتن عدد سن، این اتفاق نامیمون، وقتی برایم ملموس شد و سیمای پلیدش را نمایان ساخت که وارد ارشد شدم. حال  که این را می نویسم، هزار الم همراه است و درمان، زمان بیشتری است که شتاب عقربه ها امان‌ش نمی دهد و ذهن آرامی که مشوش است و انگیزه ای که شاید دیگر نیست .

بخش اول؛ فرار کن ، فرار

پنج خوانِ دروس کارشناسی به سلامت گذشته بود. از پنج خوان اول زخم ها به جا مانده بود که قرح آن در معدل و کارنامه مشهود بود. خان ششم، ارژنگ دیوِ پایان نامه کارشناسی، کاووسِ مدرک را در بند کرده بود و من و متین، مهیای جنگ می شدیم. مشغول صیقل دادن تیغ جهت رویارویی با ارژنگ بودیم که خوان هفتم، دیو سپیدِ کنکور ارشد از هفت کوه به راه افتاده و خود را به ما نزدیک می کرد. تیغْ کند و کتابْ گران! سوالات سخت و منبعْ مفقود! و ما سربازان بی دفاعی که نه نای رستم داشتیم و نه حرز سیمرغ. شاید بعدها شرح این جنگ را مفصلا نوشتم اما به قدر کفایت بدانید که جنگ، جنگ نبود! فرار بود. ایمن ترین راه برای دوری از سربازی و گشاینده درب ها به سوی بلاد کفر. و این فرار، عقب نشینی استراتژیک نبود. فرار بود از خراب‌آبادِ امیرکبیر. و این تمام چیزی بود که در آن زمان می خواستیم و می توانستیم. با هر کم و کیفی فرار با موفقیت انجام شد و رتبه تک رقمی کنکور همان مامنی شد که در پی‌ش بودیم. اما از هر طرف که رفتیم جز وحشتمان نیفزود، زنهار از این بیابان این راه بی نهایت…

بخش دوم؛ ذات بد نیکو نگردد چون که بنیادش بد است! 

به قول اهالی بلاد کفر، لایف استایلمان تغییر کرده بود. ووندز() اند بروزز() پاس کردن هیدرودینامیک و ترمو۲ و ریضمو () ترمیم نیافته بود که افتادیم وسط بیابان شریف. این که می گویم بیابان نه به جهت این که بی انتهاست. دانشکده مکانیک شریف دقیقا وسط بیایان واقع شده، یک تافته جدا بافته بیرون از محوطه اصلی دانشگاه ، با ورودی مستقل و آسانسوری همیشه خراب. تنها عاملی که ما را مجذوب دانشکده کرد، یعقوب برقی() قهوه چی بود که هات چاکلتش طعم آب می داد و اسپرسوش طعم گ.. خاک. ۲۹ واحد ناقابل ما را کارشناس ارشد می کرد و ترساندن کسی که ۱۴۰ واحد پاس کرده از ۲۹ واحد، مَثل پیرزنی است که از تاکسی خالی بترسانید. که ای کاش همان اول قالب تهی کنان به دنبال راه چاره می‌گشتیم جای خوش خیالی…

بخش سوم : زهی تصور باطل، زهی خیال محال! 

دیری نگذشت که فهمیدیم چه بر سرمان آمده . دو روز در هفته دانشگاه بودیم و چهار روز دیگر را مشغول انجام تمارین و پروژه ها. پایان نامه هم هی چشمک می زد و تقاضای هم‌بستری می کرد( که به شخصه یوسف وار، فریبش را نخورده و به شیطان لعن می فرستم و از پایان‌نامه فقط عنوانش را دارم و بس)

روزها می گذشت و نفرین ها روانه می شدند به سمت آن که گفت ارشد راحت است و هم کار می کنید و هم درس می خوانید ، کاری ندارد که! هیچگاه پیش از این معنای لقد خلقنا الانسان فی کبد را این‌سان با گوشت و پوست و استخوان درک نکرده بودم. تقریبا ساعتی و کمتر از ساعتی رها از نگرانی و اضطراب نبودیم. بازخواست ها در‌مورد پیشرفت پایان نامه از یک سو، امتحان های میان ترم، میان میان ترم، میان میان میان ترم از سوی دیگر بر ما فشار قبر می نمود و ما مقابل سوال من استاذک و ما واحدک، صم بکم عمی!

بخش چهارم:  که از وجود تو مویی به عالمی نفروشم! 

من دریافته ام که به این سبک زندگی معتاد شده ام! معتاد به امتحان و تشویش و نگرانی و وقت گذراندن در دانشگاه ! معتاد به زقوم سلف ( که ایمان دارم حین استخدام آشپزها از آن ها تعهد می گیرند که بدترین نمایش خود را داشته باشند و الا قرارداد یک طرفه قابل فسخ است) و اسفل السافلین آموزش دانشکده ( که ایمان دارم همه ی کارکنان آن کمر همت می بندند تا هر چقدر شده دانشجو بیشتر اذیت شود) . در عمر بیست و چهار پنج ساله ی من، هفت سالش، هفت سالی که به زعم خود عقل رس شده ام و تازه از دنیا فهم می کنم، در این فضا گذشته. نمی دانم با پایان آن زندگی به چه صورت ادامه خواهد یافت اما مطمئنم هر جا باشم، با هر سبک زندگی ، با هر خوشی و ناخوشی ، وقتی روزگار دانشگاه را ببینم هنوز بر آنم که از وجود آن به عالمی نفروشم

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۱:۱۳
طاها مهاجر

ترم های اول دانشگاه بود. به اقتضای فضای دانشگاه، هر یک می کوشیدیم در درسی که می خوانیم مبرز باشیم. اینکه نتیجه چون بود و ایصال به مقصود تا چه حد میسور شد، بماند برای کارنامه ای که در انتهای تحصیل مقطع به دستمان می دهند که کاش به دست راستمان دهند که از سعادتمندان و رستگاران باشیم. برای درس خواندن، منبع نیاز بود. منبعی که برخی اساتید به روز معرفی می کردند و برخی چون استاد استاتیک، منبعی را معرفی می کردند که آخرین چاپ آن بر می گشت به دوره صدارت مصدق! ارزان ترین راه و راحت ترین راه استفاده از کتابخانه دانشگاه بود. بگذارید از کتابخانه دانشگاه برایتان بگویم. برخی از دانشکده ها، کتابخانه خود را سوا کرده بودند. لابد خود را بالاتر می دانستند و شان خود را اجل از اینکه کتاب ها در فضایی عمومی که رعیت دانشگاه (مایی که در رشته های به نام پایین تر و به کار ارجح از آن ها درس می خواندیم) با آن سر و کار دارند، به نمایش بگذارند. برخی دیگر از دانشکده ها، کتاب هایشان منظم و مرتب، به صف، با دسته بندی درست در قفسه های سالن نه چندان مجلل ولی بزرگ کتابخانه چیده شده بود. قفسه ها را رد می کردیم تا برسیم به نام دانشکده خودمان. یک قفسه، شکسته و نالان که ظاهر خود را از ساختمان دانشکده وام گرفته بود، با 23 جلد کتاب ، منزوی و گوشه گیر در ردیف آخر کتاب ها به چشم می خورد. با این وضع، کتابخانه کمک چندانی به من و هم رشته ای هایم نمی کرد. منطقی ترین راه خرید کتاب بود. اگر نقدی به این منطق دارید باید عرض کنم که نقدتان درست است. عدد ترممان که بالاتر رفت، فهمیدیم می شود کتاب دست دو داشت، می توان آن را غیرقانونی دانلود کرد، می توان آن را شریکی استفاده کرد . می شود آن را بلند کرد . اگر عدد ترم به اندازه کافی بالا بود، متوجه می شدید که بدون کتاب هم می شود سر کرد. نان شب که نیست.

به قول اهالی بلاد کفر، انی وی!

به سمت بورس کتاب راهی می شدیم برای خرید کتاب. راحت گیر می آمد در بین آن همه کتاب فروشی! حتا اگر بسیار نادر بود . پس از خرید شادملن از اینکه به هدف نزدیک شده ایم، بر می گشتیم و کتاب را از قفسه کتاب فروشی منتقل می کریدم  کمثل حمار یحمل اسفارا * به قفسه کتابخانه ی بزرگ خانه. جایی که کتاب درسی اگر داخلش می رفت، چندان تمایلی به خروج نداشت. انقلاب پر بود . خبری از چهره های ماسک به صورت زده، دست های آغشته به الکل و رعایت فاصله اجتماعی نبود . هنوز هم دلم برای چهره های بر افروخته از داغی هوا، بوی نامطبوع خیابان و یخ در بهشت های کثیف تنگ می شود . شور و شلوغی مرا جذب این خیابان می کرد. انقلاب دلنشین اما، در روزهای کرونایی ، به کل عوض شده!

چند روز پیش، برای یکی از دوستان، به دنبال کتاب بودم. در فروشگاه های اینترنتی نیافتم. مجبور به ترک محل کار برای خرید کتاب شدم. هول ِ کرونا باعث شد دو ماسک به صورت بزنم . هوا گویی فهمیده بود قصد خروج کرده ام و الا دلیلی نداشت اوایل بهار و این حجم از گرما. ریسک کرونا گرفتن را برای دوباره دیدن شور و شلوغی انقلاب به جان خریده بودم . چند کتاب فروشی نشان کرده بودم برای خرید. رسیدم به انقلاب اما ...

خبری از شور مورد نظرم نبود! این وقت روز اینقدر خلوت ؟ چند بار موقعیت خود را چک کردم. باور نمی کردم اینجا، انقلاب دوست داشتنی ام باشد! محدودیت ها پس از دسته گلی که هموطنان به آب داده بودند، این منظره را رقم زده بود.

از میدان انقلاب به طرف ولیعصر به راه افتادم. در نگاه اول همه کرکره های مغازه ها پایین بود . در پیاده رو، دو نفر نفر ایستاده بودند. نمی فهمیدم چه می خواهند . تک و توک مغازه هایی را می دیدم که بنری رو کرکره شان نصب بود که می خواست فریاد بزند : برای خرید غیر حضوری کتاب به شماره زیر پیام دهید . کمی بیشتر دقت کردم. کرکره ها پایین بودند اما نه تا انتها. کمی بیشتر از نیمه . شاید گمان می بردند ویروس کرونا با دیدن کرکره نیمه پایین، حیا می کند و با خود می گوید: داری چه کار می کنی مرد؟ کرکره شان را داده اند پایین . چطور جرئت می کنی وارد شوی؟

فضا فضای عجیبی بود. در حال قدم زدن بودم که فردی را می دیدم که سینه خیز از زیر کرکره بیرون می آید، بلند تشکر می کند، کتابش را در دسدت می گیرد و بعد از نگاهی به چپ و راست  سوتی به نشان عادی بودن همه چیز می زند و به راه می افتد و سریع از مغازه دور می شود. به راهم ادامه دادم. نفراتی که در خیابان بودند، با عینک دودی سری به چپ و راست می چرخاندند و وقتی فردی مستاصل از یافتن کتاب می دیدند، زیر لب آرام می گفتند : کتاب ؟

از یافتن کتاب ناامید شده بودم. تصمیم گرفتم به سراغ یکی از این قاچاقچیان کتاب (!) بروم و کتابم را در خواست کنم. ایستادم و با صدای بلند به یکی شان گفتم : سیالات استریت! سراسیمه من را به گوشه ای کشید و دستش را به نشانه سکوت روی دهن و بینی اش قرار داد و گفت: ویرایش چند؟ به اقتضا فضا صدایم را آرام کردم و گفتم : هفت! بدون هیچ حرف اضافه ایی رفت و دور شد. از رفتارش متعجب و دلخور بودم که همان زمان یک نفر از پشت بازویم را کشید و گفت با من بیا.

مرا وارد پاساژی کرد، مغازه ای نشان داد و گفت برو تو! حالت سینه خیز گرفتم تا بتوانم از زیر کرکره رد شوم . وارد مغازه که شدم دیدم : در مغازه ای 15 متری، ده دوازده نفر ایتساده بودند و منتظر کتابشان بودند. کتابم را یافتم. آ ن را در پلاستیک سیاهی گذاشتند و مرا راهی کردند. از مغازه آمدم بیرون . نگاهی به چپ و راست انداختم و سوت زنان به راهم ادامه دادم. هیچگاه فکر نمی کردم خرید کالای فرهنگی را به صورت معامله ی مواد مخدر انجام دهم. لبخندی روی صورتم نقش بست . ماشین پلیس روبرویم زد روی ترمز. زیر لب گفتم : ممنون از محدودیت های سود بخشتان !

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ فروردين ۰۰ ، ۱۶:۴۲
طاها مهاجر

موقع انتخاب لباس، همیشه مشکل دارم. شاید کمتر پسری مردد شود الان باید چه بپوشد. اما عوامل زیادی هستند که در این تصمیم گیری تاثیر گذارند. اول باید ازپنجره نگاهی به بیرون انداخت، دمای هوا را تخمین زد و معیار درستی برای گرمی و سردی هوا بدست آورد. بعد از آن باید دید امروز چه کلاس هایی در دانشگاهبرقرار است. لازم است لباس از بهترین ها انتخاب شود تا سر کلاس محاسبات موقر نشسته و چند سالی بزرگ تر رفتار کرد، 

یا می توان لباس معمولی کلاس طراحیاجزا را پوشید و در کلاس خودمانی دریا کمی لم داد و جزوه چهار رنگ نوشت. لباس را انتخاب می کنم. رنگ مشکی همیشه اولین انتخاب است و بعد ممکن است تغییرکند. آسمان گرفته و احتمالا بارش دارد. پس یقه اسکی انتخاب خوبی است. صبح نه مادر بیدار شده نه پدر. کمی عجیب نیست؟ همیشه چهار صبح بیدار بودند! قرآنمی خواندند تا اذان شود و بعد از آن هم بین الطلوعین را باید بیدار می ماندند تا “فیض  آن را از دست ندهند. بعد هم زمانی که از در می آیم بیرون، فریاد بزنند که چهارقل و آیت الکرسی یادت نرود، “چشم  کش داری بگویم و کوله همیشه سنگین را آوار کنم روی شانه ام و از در بزنم بیرون. کیف پولم را نگاه می کنم. فقط ده هزارتومانی دارم. با خودم غرغر های راننده تاکسی را مرور می کنم که اول صبح است و پول خرد نداریم و با “فون پی” پرداخت کن و ...

در ورودی ساختمان را باز می کنم. سرد تر از چیزی است که تخمین زده بودم. فکر می کنم در همان چند دقیقه اول صورتم از سرما سرخ می شود. به راهم ادامه میدهم تا سر کوچه . کمتر شده تا اینجا بیایم و تاکسی نباشد. تاکسی نیست. کمی عجیب نیست؟ ساعت هفت صبح همیشه چند راننده با ماشین روشن همین جا منتظرمسافر بودند. اوج سفرهای صبحگاهی همین ساعت است دیگر! خیابان خیلی خلوت تر از چیزی است که فکرش را می کنم. می نشینم در ایستگاه اتوبوس تا اتوبوس بیاید . نمی آید . حالا ساعت هفت و نیم شده. پیاده راه می افتم به سمت سر شهرک. عجیب نیست این وقت صبح هیچ کس در این خیابان نیست؟ البته بهتر! هندزفری ام خراب شده، می توانم محسن چاوشی را تا انتهای مسیر، بلند گوش کنم. محسن می خواند : دلم تنهاس، دلگیرم ، همه ش حس می کنم دارم بدون عشق می میرم! 

سیگاری می گیرانم و همراه محسن شروع می کنم به خواندن.

می رسم به سر شهرک. از پله های مترو پایین می آیم. سرم پایین است. همیشه همین طور است. نمی خواهم قیافه دهشتناکم سر صبحی کسی را بیازارد. سرم پایین است اما متوجه می شوم هیچ کس نیست! عجیب نیست؟ ایستگاه شلوغ نوبنیاد حالا بدون مسافر؟ 

می رسم به سکو. چند دقیقه ای می نشینم . خبری نیست! زنگ میزنم به علیرضا تا شاید بیاید و من را تا ماشینم برگرداند. کلاسم دیر شده!

جواب نمی دهد. بعد از چند باری تلاش، می شنوم که شماره مشترک مورد نظر در شبکه موجود نیست. فحشی نثار شبکه ارتباطی میکنم و پیاده به راه می افتم. بهماشین می رسم. سمند سفید که هنوز بعد از دو سال هنوز بوی نویی می دهد. 

استارت میزنم . دعا دعا می کنم ترافیک نباشد. 

چراغ اول “صیاد” سبز است. چه شانسی! ترافیک نیست. اصلا ماشینی در خیابان نیست!

گاز را تا ته فشار می دهم. مهم نیست دوربین های کنترل سرعت پلاکم را ثبت کنند. نباید به امتحان دیر برسم.

فقط سیزده دقیقه طول می کشد تا مسیر چهارده کیلومتری خانه تا دانشگاه را طی کنم. می پیچم به خیابان رشت! خدای من! جای پارک دقیقا جلوی در دانشگاه ! چه نعمتی! در رشت فقط چند ماشین پارک است و همان ون سفید بزرگ جلوی در دانشگاه که هدفش ایجاد مامنی برای سیگاری های دانشگاه است. کارت دانشجویی امرا آماده میکنم تا نشان دهم . هیچ کدام از مامورین حراست جلوی در نیستند. زیپ کاپشنم را بالاتر می کشم. چقدر سرد است!پله های جلوی ساختمان ابوریحان رادو تا یکی بالا می روم. هنوز پنج دقیقه تا زمان امتحان مانده. وارد ساختمان می شوم . حالا باید تعدادی از کلاس ها تعطیل شده باشند. چرا هیچ کس در این غولپیکر بی قواره نیست. نکند...؟ آه!

.

.

.

روی تخت دراز می کشم. کاش خواب دیده باشم! وحشتناک است این زندان انفرادی اندازه کل دنیا. بغض می کنم. دور بودن از کل خانواده و دوستانم روی سینه امسنگینی می کند. چه طور می توانستم از این زندان خلاص شوم؟ 

اصلا چه شد که زندانی شدم؟ 

چطور زندگی در یک شب مرد؟ 

چرا من زنده ماندم؟ 

چشمانم گرم می شود. نمی دانم اشک جمع شده یا خواب بر من مستولی شده. آرام آرام به خواب می روم...

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ آذر ۹۸ ، ۰۹:۵۹
طاها مهاجر

 

زمانی می پنداشتم انسان بزرگی خواهم شد! شهرت برایم در اولویت نبود، اما سودمندی برای جامعه ، برای بشریت جزو اولین ملاک هایم بود! 

کمی گذشت و آن جامعه ای که برای سودمندی اش تلاش می کردم، تقلیل یافت به خودم و خانواده ام و دوستانم! 

خواستم طوری تلاش کنم که خانواده ام افتخار کنند به داشتنم، دروغ چرا؟ خواستم دوستانم ببینند موفقیتم را!‌‌‌ و مهم تر از این ها، خواستم وقتی به گذشته ام‌نگاهمیکنم، ببینم جایی که حالا ایستاده ام، چند پله ای بالاتر از جایی است که پیش از این بودم. 

زندگی ام را بر تحصیل بنا کردم. گمان کردم شاید بسترهایش فراهم تر باشد‌. مدرسه مان مدرسه خوبی نبود. بد هم نبود، می دانید در متوسط ترین سطحی که میتوان تصور کرد!انتقادهای تندی به مدارس داشتم اما درس خواندم و دانشگاه قبول شدم. کاخ زرینی که از دانشگاه در ذهن پرورانده بودم، در همان یک ماه اولتحصیل در دانشگاه فرو ریخت. بهشتی که نشانمان داده بودند، بیابانی بود بی آب و علف که فقط چند تک درخت نشان می دادند هنوز حیات دارد! 

دیری نپایید که دانستم آینده تقریبا بی معنی است. سعی کردم نیمه پر‌ لیوان همچنان در نظرم باشد . 

حالا سال سوم تحصیلم در دانشگاه است. از صمیمی ترین رفقایم‌ کسانی را می شناسم که از ادامه تحصیل انصراف دادند یا به دانشگاه دیگری رفتند و رشتهدیگری خواندند و وقتشان را بیشتر صرف کسب درآمد کردند یا سر در گم فقط در مسیری که هستند ادامه می دهند! 

این یک متن درباره زندگی من نیست! یک اعتراض نامه هم نیست . یک تقدیرنامه است! 

می خواهم بدین وسیله از تمام کسانی که آینده را از ما گرفتند تشکر و تقدیر به عمل آورم. 

می خواهم تشکر کنم از تمام کسانی که باعث شدند هر که را می شناسم و نمی شناسم به فکر رفتن از این کشور افتاده باشد و کشور خودش را “خراب شده” بخواند. 

می خواهم تشکر کنم از تمام کسانی که جای حق و لطف را عوض کردند و حق مملکت را برچسب لطف زدند و دوباره به آن ها بازگرداندند.

می خواهم تشکر کنم از همه کسانی که باعث شدند تعداد زیادی از هم قطاران من برای برآمدن از پس مخارج زندگیشان، تحصیلشان را رها کردند و رفتند پی کار! 

از همه شما ممنونم سروران! 

من خسته ام دیگر از این در قامت غم زیستن!

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ آذر ۹۸ ، ۱۱:۲۷
طاها مهاجر

فقط توانست صدای شلیک را بشنود . گلوله از دهانه تفنگ رها شد و رقصان به سمتش می آمد! 

خواست سر بگرداند. احتمالا دیر شده بود. 

روبرویش هنوز چیزهایی بود که می دید. جدول پر از خانه ی خالی هفته های باقی مانده عمرش! 

هر هفته که از عمرش گذشته بود، یک خانه را سیاه کرده بود. 

چه کسی فکر می کرد دو سوم خانه ها حالا باید احتمالا خالی بماند؟ 

گلوله نزدیک تر می شد. 

باید چه می کرد؟ 

سریع شروع می کرد به دویدن؟ چقدر می توانست دور شود قبل از اینکه گلوله از کمر به او برخورد کند، احتمالا یکی از استخوان های دنده را بشکافد و از سینه اشبیرون بزند؟ 

فکر کرد احتمالا گلوله هم او را لایق همنشینی نمی داند!فقط چند ثانیه او را تحمل می کرد و بعد آنقدری منزجر می شد که به هر قیمت و سختی، او را ترک می گفت! 

یادش آمد مهسا هم همین طور بود. همنشین و هم صحبتش شد. او را گرم نگه داشت و به یک دفعه منزجر شد! از او، از این دنیا! شاید خودش نبود که می خواستبرود! فقط قلبش خسته شد، ایستاد! 

گلوله هوا را می شکافت و جلو می آمد. صدایش را می شنید. حالا انقدر همه جا ساکت بود که می توانست صدای همه چیز را بشنود. صدای قطره آبی که از دوشحمام هنوز چکه نکرده بود، صدای خمیازه گربه سفید-خاکستری همسایه که هر روز صبح، رو به حیاط سنگفرش شده ی خانه او همه خستگی اش را خالی می کرد،صدای عقربه قهرمان مسابقات دوی تاریخ که حالا از دویدن خسته شده بود و سر جایش ایستاده بود و تماشا می کرد. 

خواست برگردد و با نگاه، ثانیه شمار‌ را التماس کند که بگذرد! که شاید این همه سختی تمام شود!

به سرش زد موبایلش را از جیبش در اورد و به متین زنگ بزند. شاید برای کمک خواستن، شاید برای خداحافظی اخر! شاید حالا دیگر تنها چیزی که داشت همینصحبت هر روزه بامتین بود! کاش فرصت بود!

چرا جلیقه ضد گلوله تنش نبود؟ وقتی مهسا رفت هم جلیقه نداشت، غم سینه اش را شکافت و او را کشت! 

چرا باید از مردن دوباره می ترسید؟ 

ناگهان ترس تمام وجودش را گرفت. 

اگر او نمی بود، دوش حمام برای که باید چکه می کرد؟ 

گربه همسایه برای که خمیازه می کشید؟ 

گلدان ها دستانشان را به امید آب به سوی چه‌ کسی دراز می کردند؟ 

از همه‌ مهم تر، خانه های باقی مانده از جدول عمر سفید می ماندند. 

گلوله نزدیکش شده بود، حالا خیلی نزدیک. 

شده بود یک محکوم به اعدام که امیدی به دنیا ندارد، ولی دنیا هنوز برایش جذابیت دارد! 

خواست در این لحظه های اخر‌ فریاد بزند! خودش را خالی کند. فریادهایی که وقتی مهسا رفت نزد. فریادهایی که هیچوقت نزد! 

دوش حمام چکه کرد. نازک ترین عقربه شروع کرد به دویدن دنبال عقربه های دیگر. گربه همسایه خمیازه اش را تمام کرد . 

گلوله خورده بود کنارش.

.....

پ.ن: متن ترجمه یک رایتینگ تسک است که از ما خواسته بود cliffhanger story بنویسیم! 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ آبان ۹۸ ، ۰۹:۲۸
طاها مهاجر

بسم الله
چیزهایی که در ادامه می آید، دغدغه من نیست. بی شک مهمترین مشکل هم نیست. ولی مساله است!
هزاران هزار بار خوانده ایم که “چرا زن در جامعه حضور نداشته باشد؟ “
“اتفاقا خیلی هم خوب است که بانوان حضور موثر و فعال در جامعه داشته باشند و ...”
حضور بانوان را پذیرفتیم ولی لوازمش را نمی پذیریم!
این است که یک خبر ، که اصلا در دیگر نقاط این کره خاکی خبر محسوب نمی شود، بولد می شود و تمرکزها را جلب می کند ‌.
زن اگر بخواهد در جامعه حضور داشته باشد، می تواند فوتبال بازی کند، فوتبال ببیند، موتور سواری کند یا خیلی چیزهای دیگر از این دست.
چندی پیش می خواندم در قانون منعی برای حضور زنان در جایگاه راکب موتور سیکلت وجود ندارد. یعنی قانون جلوی چنین اتفاقی را نگرفته. فرهنگ، بهتر بگویم عرف، بهتر بگویم تفکر رفقا مانع چنین چیزی شده.
اخیرا در شمار بسیاری از خیابان ها، مسیر ویژه ای برای عبور دوچرخه تعیین کرده اند.
حتما اسم “بی دود” را شنیده اید.
اگر در وسط شهر تردد می کنید، قطعا روزانه چندین دوچرخه سوار بی دودی را می بینید که با ظاهر کارمندی سوار بر دوچرخه این طرف و آن طرف می روند. چند روز ‌پیش ، جلوی ایستگاه مترو طالقانی، خانم جوانی از دوچرخه پیاده شد، لباسش را مرتب کرد ، دوچرخه را قفل کرد و راه افتاد به طرف مترو. حکما خیلی از این اتفاق خوشحال نبود، ولی بنظر می رسید او را از شر خطی ها و اتوبوس و صف ایستادن خلاص کرده باشد.
همه چیز داشت خوب پیش می رفت تا فریاد وا اسلامای برخی به گوش رسید که چه معنی دارد زن سوار دوچرخه شود؟؟ پس حجب و حیا و عفت زنانه چه می شود؟
خبرها آمد که زین پس دوچرخه سواری بانوان در سطح شهر ممنوع است و اگر شرکتی این دوچرخه ها را در اختیار آنان قرار دهد، اعمال قانون می شود.
کاری به درست و غلط بودنش ندارم. نه در جایگاه نظر دهی هستم و نه نظر من راه به جایی خواهد داشت.
اما می خواهم بدانم چه می شود!
نهایت این است که معاذالله، معاذالله، بادی می پیچد به روسری شان دیگر!
که خب کلاه ایمنی یحتمل این مشکل را نیز مرتفع می کند.
و اما در خصوص حضور بانوان در ورزشگاه ها!
من به جد مخالف حضورشان هستم. نه بخاطر جو ناروایی که هواداران ایجاد می کنند. نه بخاطر الفاظی که ممکن است خاطرشان را مکدر کند! اگر این ها مشکل ورود بانوان به ورزشگاه ها بود، باید من و هم قطار هایم رعایت می کردیم!
به شخصه اگر فرزند دختری داشتم، یا همسری اختیار کرده بودم، هرگز نمیگذاشتم به ورزشگاه برود. اما اگر با آن محیط سازگارند و مشکلی ندارند، چرا که نه؟
تمامی مشکل این است که حضور زن در اجتماع را پذیرفته ایم ولی لوازمش را نه!

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ شهریور ۹۸ ، ۱۱:۰۵
طاها مهاجر

بسم الله
۱.هوا سرد بود ، نه به آن اندازه که نشود تحمل کرد کمی بیرون ماندن را. ولی سرد بود. بر افروخته وارد خانه شدم و کیف را پرتاب کردم به گوشه ای و با خودم گفتم : مرتیکه ی احمق!!
مادر، سینی چای به دست داخل اتاق شد و پرسید : چیشده؟
غرولند کردم! از آن صداهای ریزی که موقع عصبانیت بیرون می دهیم، شاید شامل ناسزایی چیزی!
خندید و گفت: اها پس به خاطر این ناراحتی!
حرصم گرفت که چرا عصبانیتم را به سخره می گیرد. فریاد کشیدم: یک هفته س به این نفهم میگیم معلم فیزیک پایه مون به درد نمیخوره، اومده برای من حرف از خدا پیغمبر میزنه! تو اگه خدا پیغمبر حالیت می شد به حرف ما توجه می کردی، اینده مونو خراب نمیکردی ! این حق الناسه!
مادر، سینی را پایین گذاشت و گفت: این همه آدم توی دهاتا بدون هیچ امکاناتی درس می خونن، اونا چجوری کنکور قبول میشن؟
بی توجه ادامه دادم:
بی شعورو درو رو‌من میبنده!!!
من صد تا عین تو رو میخرم ازاد میکنم !!
بعد انگار ماری مغزم را بگزد، حرف مادر پیچید توی سرم!
گفتم امسال نیگا کنین ببینین چن تاشون تهرانین!
۲- رفیقِ جان از پردیس قبول شد!
تعریف می کرد که مدرسه شان حتا نمازخانه نداشت، از کادر فقط معلم دینی شان نماز می خواند که او هم روی کارتن نمازش را می خواند.
تعریف می کرد که مدرسه شان سه روز در هفته اجباری بود و فقط تا ظهر و بعدش ولشان می‌کردند به امان خدا!
تعریف میکرد که در سهمیه بندی مناطق، پردیس منطقه سه است .
باورش سخت بود با همچنین شرایطی کسی امیرکبیری شده باشد!
ویژگی های فردی را در نظر نگیریم، تعریف میکرد برای برخی درس هایش کلاس کنکور می رفت!
۳- وقتی با رفقا صحبت می کردیم در مورد سهمیه ها، به جد معتقد بودند عادلانه ست!
کسانی که در شرایط محروم زندگی می کنند با هم سنجیده شوند و بقیه با هم! عدالتی که پاک‌کردن صورت مساله ی بی عدالتی شرایط تحصیلی موجود کشور بود!
۴- نتایج کنکور امسال بیشتر از عجیب ، جالب بودند برایم!
که تهرانی ها پیشتاز بودند!
بدترین شرایط را در نظر بگیریم! همه از مدارس دولتی و سطح پایین تهران بوده باشند، اموزشگاهی هم نرفته باشند، کتاب چندانی هم نداشته باشند.
کسی از شما شک دارد هنوز هم شرایط این فرد بارها بهتر از دانش آموز محصل در شهر “رویان “ است؟
۵- چارپا خوب! دو پا بد!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ مرداد ۹۸ ، ۱۱:۵۰
طاها مهاجر

بسم الله

بعد از مدتی تقریبا طولانی ، دوباره شروع کردم به خواندن. خواندن چیزی جز درس که تمام وقت و فکر را می گیرد و حتا وقتی که درس نمی خوانید، حواستان را جلب خودش می کند.

آنچه می خوانید(البته اگر از این مخزن بین راهی که روزگاری مشتریان پا ثابت خودش را داشت و حالا تنها تر ازهمیشه است کسی رد شود و بخواند) ، معرفی کتاب نیست ! پیشنهاد برای خواندن هم نیست، صرفا بیان دیدگاهی است برای کتابی که حالا مشهور شده و بر سر زبان هاست.

"من پیش از تو" نه می تواند طعم شیرین کتاب های خوبی که خوانده ام را تجدید کند و نه می تواند در ردیف کتاب های دوست داشتنی کتابخانه ام جای بگیرد .

اما نکاتی دارد که برای خواندن جذبتان می کند.

لوییزا کلارک، آدمی است به شدت معمولی. نظیر آدم های فراوانی که در خیابان ها می بینید . نه هوش برتری دارد و نه زیباست . بله زیبایی چیزی است که نویسنده به آن توجه فراوانی کرده. شخصیت ها نه تنها با ویژگی هایشان که با چهره هایشان در ذهنتان تصویر می شوند .

لوییزا آدم ساده ای است . راحت برخورد می کند و هر طور که احساس کند احساس بهتری دارد، رفتار می کند.

آدمی است با دغدغه مالی که از کارش در یک کافه دنج با مشتریان ثابت بی کار شده و حالا دنبال کاری است که خرج خودش، پدرش که او هم بی کار شده و مادر و خواهر و خواهرزاده اش را در آورد.

لوییزا به خانواده احساس دین می کند . چیزی که برای لوییزا و نویسنده اهمیت دارد، این است که خانواده پر از آرامش است و هر چه مشکل هم باشد، در محیط امین خانه رفع و رجوع می شود.

به قول نویسنده، "مشکلی نیست که با یک لیوان چای مادر حل نشود"

به لوییزا کار جدیدی پیشنهاد می شود: پرستاری از یک معلول که از گردن به پایین فلج است . توانایی محدودی در استفاده از انگشتان دست و مچ دستش دارد ولی با این حال نمی تواند چیزی را با دست خودش بگیرد.

چیزی که عجیب بنظر می رسد این است: کسی که تا بحال فقط در یک کافه کار کرده، حالا با شغلی باید دست و پنجه نرم کند که هیچ سررشته ای از آن ندارد.

لحن دیالوگ ها و بیان حالات، هنرمندانه اند و تک تک حالات را می شپتوان در ذهن تصویر کرد.

لوییزا از طبقه متوسط رو به پایین جامعه است. تنها هدفش از کار، پول در آوردن است و بس.

داستان روند کلی خود را  پیش می گیرد و اگر چیزی در میان باشد که شما از آن بی خبرید، نهایتا دو سه صفحه طول می کشد تا سر از ماجرا در آورید.

خواندن یک کتاب  خارجی از این دید، چیزی بود که تازه تجربه کردم.

لوییزا کارهایی را می کند که اغلب ما "متوسط" ها روزانه انجامشان می دهیم.

کادو که می گیرد، کاغذ کادو را با احتیاط باز می کند که پاره نشود.

پاپیون روی کاغذ کادو را نگه می دارد تا بعدا از آن استفاده کند.

این آدم معمولی حالا با یک چالش جدید روبرو می شود: فرد معلول(ویل) قصد انجام کاری غیر قابل باور دارد.

در جریان داستان به تدریج و با روندی کند( شاید خیلی کند حتا) روحیات لوییزا اندکی تغییر می کند.

به جهت اینکه خواندن کتاب برایتان بی فایده نشود ادمه داستان را خودتان بخوانید .

پی نوشت: شاید خود داستان، توصیف هایی که بعضا خسته کننده اند و روند داستان شما را بارها و بارها به فکر پایین گذاشتن کتاب کند، اما نکاتی که عرض شد و سر در آوردن از انتهای داستان که در نهایت ویل چه می کند، کمی باعث می شود باز هم به خواندن ادامه دهید .

 


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ اسفند ۹۷ ، ۱۳:۴۳
طاها مهاجر

بسم الله

نه ادعای فهمیدگی و دانش در زمینه فیلم دارم و نه حتا مدعی زیاد فیلم دیدن و شناخت معیارهای فیلم خوب هستم . چیزی که در ادامه می خوانید صرفا نظرات شخصی در مورد فیلم هایی است که در جشنواره دیدم. اگر به مذاق شریفتان خوش نمی آید قبلا پوزش می طلبم.

 

مراسم اختتامیه دیروز برگزار شد و نشاطی که هر ساله از این اختتامیه ها سراغ داشتیم، جایی در این مراسم نداشت. محمدرضا شهیدی فر عزیز که از سال های دور با برنامه ی صبحگاهی و بعد پارک ملت خو گرفته ایم تلاش وافری داشت برای درآوردن مراسم از خشکی زایدالوصفی که بر مراسم حاکم بود. این عدم نشاط دلیلش احتمالا روشن است و می دانیم چرا این طور بود.

اما بعد 

فیلم هایی که دیدم عبارتند از : شبی که ماه کامل شد، ماجرای نیمروز ردخون، قصرشیرین، قسم، جان دار، دیدن این فیلم جرم است و بیست و سه نفر.

شبی که ماه کامل شد، داستان زندگی همسر برادر عبدالمالک ریگی است . همانطور که در فیلم های قبل نرگس آبیار سراغ داریم، زن و خانواده حرف اول را می زنند. اگر باهوش باشید و بیست دقیقه اول فیلم را ببینید داستان را تا انتها حدس خواهید زد . اگر هم که داستان این زن را خوانده باشید که داستان و فیلمنامه ی جذابی برایتان ندارد . بازخوانی واقعیت است و کشش چندانی همراه نخواهد داشت.

هوتن شکیبای تئاتری، بعد از سریال لیسانسه ها این بار خوب نقش بازی می کند. لهجه، رفتار، خوی محلی همه باورپذیر هستند . حتا فریب خوردن ها و فریب دادن ها خوب القا می شوند . بی شک انتخابش به عنوان نامزد بهترین نقش اول مرد به حق است اما بردن سیمرغ بلورین بهترین بازیگر را شک دارم !

بازیگر نقش مکمل زن یعنی صدرعرفایی یکی از بهترین هاست . در ابتدای فیلم متنفرید از شخصیتش و در پایان دلتان نرم خواهد شد و با او همذات پنداری می کنید.

بازیگر نقش عبدالمالک هم خوب ازپس کارش برآمده و بیشتر از حس نفرت نسبت به او، حس ترحم دارید که او از نافهمی است که باعث این همه شده است .

النازشاکردوست در حد و اندازه های بازی در این فیلم نبود. بی شک با انتخاب بازیگر بهتر به جای او، نرگس آبیار می توانست فیلمی متوسط رو به خوب داشته باشد تا حالا که فیلمی متوسط رو به بد است .

به طور کلی استحقاق کسب این همه جایزه را نداشته و ندارد .

ردخون همان ماجرای نیمروز است. بازیگران همانند قسمت اول اند و داستان و ریتم تند فیلم حفظ شده است . جواد عزتی نامزد به حق این فیلم است . صحبت خاصی در مورد این فیلم وجود ندارد و فقط  میتوانم بگویم ارزش حداقل یک بار دیدن را دارد .

و اما فیلم های دوست داشتنی ام:

قصر شیرین و قسم .

اول برویم سراغ قسم محسن تنابنده .

موضوع موضوع تازه ای نیست. قتل است ! اما نحوه برخورد با این قتل جذاب و گیراست . بناست مراسم قسامه برگزار شود و 50 نفر از اعضای خانواده شهادت بدهند که شوهر خواهر مهناز افشار قاتل خواهر اوست .

فیلمنامه باگ دارد اما تا انتها شما را همراه فیلم نگه می دارد . در ابتدا چالش، دعواهای خانوادگی و بحث بر سر درست یا غلط بودن قسم خوردن است .

اما در ادامه چالش یافتن قاتل اصلی است .

مهناز افشار باورپذیر بازی نمی کند. گریه هایش مصنوعی است ولی مثل همیشه در نقشش نشسته است.

سعید آقاخانی در طنز عمرش تلف شده! فیلم غیر کمدی که بازی می کند، شدیدا بهتر از بقیه کارهایش است . نیازی به تعریف ندارد.

حسن پورشیرازی نقش راننده اتوبوس دارد. اگر قبل از این فیلم او را ندیده باشید، قسم می خورید او یک راننده اتوبوس است و واقعا با مشکلات به وجود آمده درگیر شده. حتا می توانست بهترین بازیگر نقش مکمل مرد را از آن خود کند.

فیلم سراسر چالش است . آرام نیست و تا حدودی مهیج است .

داستان فیلم و دیالوگ ها شما را راضی نگه می دارند . قطعا وقتی اکران این فیلم در سینماها آغاز شود باز هم به سینما خواهم رفت و این فیلم را خواهم دید.

 

و اما قصرشیرین میرکریمی.

فیلم جاده ای، آرام همراه با یک موضوع واحد و بی هیچ حرف و حدیث اضافه ای .

داستان فیلم تقریبا اوایل فیلم تمام می شود . شیرین، همسر حامد بهداد بر اثر بیماری در بیمارستان بوده، از او تقاضا می کند که او را ببیند و حامد بهداد حاضر به انجام این کار نمی شود . و شیرین با دستگاه زنده است و حامد بهداد قلب شیرین را می فروشد . تنها نکته ای که شما را شوکه می کند این است که حامد بهداد سه سال است که زن گرفته .

بازی حامد بهداد بی نظیر است .

تخصص میرکریمی و بازی گرفتن از کودکان که بار اصلی فیلم روی دوششان است فیلم را دوچندان زیبا می کند.

خاصیت فیلم جاده ای هم آن است که در  ابتدا شخصیتی می بینید با ویژگی های شخصیتی ناخوشایند و در انتها نرم می شود . حامداد بهداد می توانست جای هوتن شکیبا باشد و سیمرغ بهترین بازیگر نقش اول مرد را به خود اختصاص دهد.

دیدن این فیلم جرم است را در حد و اندازه ای نمی بینم که حتا بخواهم راجع به آن صحبت کنم. یک افتضاح هنری.

بیست و سه نفر هم چیز جدیدی ندارد. بازی های متوسط کودکان، بازخوانی روایت  اسارتشان و آشنایی با ملاصالح تنها چیزهایی هستند که در این فیلم مشاهده می کند. به شخصه پیشنهاد می کنم داستان این بیست و سه نفر را بخوانید به جای تماشای فیلم آن ها.

و در آخر

خانم نرگس آبیا ر به یقین مستحق دریافت این همه جایزه نبود. افسوس که همواره رجحان مصلحت بر هر چیزی بازمان می دارد از انتخاب درست .

پ.ن: شدیدا متاسفم که طلا و سرخپوست را ندیدم . لحظه شماری می کنم برای اکران شان


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ بهمن ۹۷ ، ۱۰:۲۴
طاها مهاجر


بسم الله

پس از نشان دادن کارت دانشجویی ام به حراست دانشگاه به سرم زد تا در هوای سرد دی ماه با سردیس جناب امیرکبیر سلفی بگیرم . پس از گرفتن چند عکس با ژشت های مختلف یکی از رفقای گرمابه و گلستان از راه رسید و پرسید : امروز چندم است ؟ بدون معطلی پاسخ دادم :"بیستم" و مشغول مشاهده عکس ها شدم . کمی بعد سرم را بالا آوردم و پیش خود " امیر" را دیدم... 

با وقار همیشگی اش قدم می زد . اما این بار تند تر و با اضطراب تر! خشم، اضطراب و اندوه حالت امروزش را به کلی دگرگون کرده بودند . انگشتانش را محکم به کف دست می فشرد. تلاش می کرد کودک بی جان مقابلش را ندیده بگیرد . از جهل  آن مرد خونش به جوش آمد، خشم از پایش شروع به جان گرفتن کرد و از دهان بیرون دوید و فریاد کشید : ای نادان! مگر خبر به تو نرسیده که با زیر پا گذاشتن قانون مغروم خواهی بود؟

مرد نگاهی به پیکر بی جان فرزند انداخت ... تنها واژه ای که از جمله ی "امیر" فهمید غرامت بود . رعشه به جانش افتاد ... روزگار سختی می گذراند و روز را سخت به شب می رسانید . با صدایی لرزان گفت : اما ... اما من پولی ندارم ... 

"امیر" سرش را پایین انداخت . عرق سردی روی پیشانی اش نشست. پاهایش کم کم سست شدند و دستانش شانه های مرد را گرفتند : حکم همان است! باید غرامت بپردازی ولی این غرامت را من به جای تو می پردازم .

مرد بدون ذره ای اثر نشاط در چهره اش، پیکر بی جان کودکش را زیر بغل زد و "تشکری" پراند و خداحافظی کرد . 

"امیر" روی صندلی نشست . در حال خودش بود که صدا زدند: امیر ... باز هم ...

مرد دیگری وارد شد . لاغر اندام و نالان . کودک شیرخوارش را مقابل صورت "امیر" گرفت. 

"امیر" طاقت نیاورد! مقابل کودک شیرخوار بی جان زانو زد و گریست! به پهنای صورت ... 

دستانش را مشت کرد و صدا در داد که : مگر افراد ما برای واکسن و مقابله با بیماری به سرزمین شما نیامدند ؟ 

مرد گفت : آمدند ... اما فالگیرها و دعا نویس ها از این کار باز داشتندمان! گفتند هر که واکسن استفاده کند جن زده می شود ... 

گریه امانش نداد . 

"امیر" و مرد در کنار هم گریستند ... 

هرگز "امیر را بدین حال ندیده بودند. در راهرو می گریست و آشفته حال و بی هدف راه می رفت. 

میرزا دل به دریا زد و پرسید : امیر! چه شده ! حالت چرا چنین است؟ 

"امیر" گفت : فرزند از دست داده ام ... 

از جواب " امیر " متعجب شد . فرزند امیر  را ساعتی پیش قبل از آمدن نزد امیر دیده بود . 

گفت : آقا زاده که حالشان خوب است ... 

امیر فریاد زد: آن دو کودک که جلوی چشمم آوردند را می گویم . همه ی فرزندان این سرزمین فرزند من اند! 

مسئول جهل این مردم منم . من جهل را ریشه می کنم ... 

.........

اکنون 175 سال از آن واقعه می گذرد ! جان دادن عده زیادی از مردمان بر اثر بیماری آبله و جهل مردم در استفاده از واکسن و راه های پیشگیری از بیماری! از گریه ی امیرکبیر!

در تاریخ نوشته شده سلطان صاحب قران ، امیرکبیر را تبعید کرد و به قتل رسانید. اما ذره ای تردید به خود راه ندهید که سلطان صاحب قران به تنهایی قادر به چنین کار عظیمی نبود . لشگری از جهل می بایست همراه ناصرالدین شاه می بود تا قدرت صدور چنین فرمانی را به او بدهد.

هنوز هم دیوارهای حمام فین می گویند امیرکبیر ، هنگام به قتل رسیدن، در چهره قاتلان خود نه خشم دید و نه نفرت او در چشمان قاتلان خود، دریا دریا جهل دید و حماقت .

بیستم دی ماه بزرگداشت بزرگمردی است که کتاب تاریخ ایران از کشیدن نام او به خود می بالد! بیستم دی ماه روز بزرگداشت پدر این سرزمین است. مردی که درخشان ترین دوره را در مدت وزارت 3 ساله اش برای این مملکت به ارمغان آورد. امروز روزبزرگداشت کشته جهل است. 

من و تو مسئول جهل این مرمیم !

من و تو فرزندان امیرکبیریم!

.... 

حالا سردیس امیرکبیر را به دید دیگری می نگرم

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ دی ۹۶ ، ۱۸:۰۸
طاها مهاجر

بسم الله

به عکس اغلب انسان ها، روز اول سال اول تحصیلم را به خاطر ندارم .

به خاطر ندارم چگونه به مدرسه رفتم، مراسم روز اول به چه صورت بود یا حتا روپوشم به چه رنگ بود

تنها تصویر گنگی که از ان زمان به خاطر دارم، سجاد است، پسری سیه چرده که آشنایی من با او به صورت کلیشه ی "با من دوست می شوی؟" نبود 

درس خواندم، به سال های بالاتر آمدم و رسیدم به پنجمین سال تحصیل. برای نخستین بار در زندگی ام در انتخابات شورای دانش آموزی شرکت کردم و به عنوان نفر دوم برگزیده شدم

بماند که مزه اش زیر زبانم رفت و بعد از آن تقریبا همه سال عضو شورای دانش آموزی بودم. 

کار جدی شده بود، سازمان بهداشت مدرسه به من سپرده شد و اقدامات ارزنده ای در این راستا انجام دادم . 

نوبن به ثبت نام مدارس تیزهوشان رسید و من مانند بسیاری از هم قطارانم ثبت نام کردم. بدیهی بود از من توقع قبولی هم می رفت، اما از اقبال بد ، یا شاید هم خوب، شب آزمون در تب سختی سوختم و صبح روز آزمون هنگامی که هم قطاران من سر جلسه بودند، زیر سرم با بیماری ام کلنجار می رفتم

بزرگتر شدم، اول راهنمایی! 

خلاف اول دبستان،تمامی جزئیات اول راهنمایی را بسیار روشن و شفاف به خاطر دارم

با گروهی دوست شدم و روابط عمیق تر شد و کم کم رفاقت معنا گرفت

شاگرد اول هر سه سال راهنمایی شدم و از من توقع قبولی در آزمون استعدادهای درخشان می رفت. 

که از اقبال بد، شاید هم خوب ، تاریخ ثبت نام کمی عقب جلو شد و من از ثبت نام بازماندم 

و افسوس خوردم 

افسوسی از عمق جان 

چرا که هم قطاران من در مدارس سمپاد می توانستند تحصیل کنند و من می بایست در مدرسه ای گمنام در شمال شرقی ترین نقطه ی تهران درس می خواندم .

کمی بزرگتر شدم . 

افسوس مدارس سمپاد سال اول دبیرستانم را گرفت . 

ترم اول معدلم بیست شد و ترم دوم ١٩٠٨٩ 

کمی بزرگتر

حضور در شورای دانش آموزی، صحبت های بیشتر و دغدغه های مهم تر . 

کمی بزرگتر، امتحانات نهایی 

گویا این تب بنا نبود یک بار برای همیشه رخت از تن من برببندد 

پنجامتحان را با تب شدید گذراندم، با این کیفیت که پیش از امتحان زیر سرم بودم و پس از آن هم به درمانگاه می رفتم 

دکتر می گفت استرسی است 

معدلم شد ١٩.٨٦ و سال سوم را هم به پایان رساندم . 

و اما سال چهارم! 

سال سرنوشت

به زعم من مهم ترین سال زندگی هر فرد پیش از ازدواج

به گمانم، بر خلاف خیل کثیری از امیرکبیری ها، سال پیش دانشگاهی من بسیار خوش گذشت 

به جرئت می گویم از هیچ تفریحی فروگذار نکردم 

روزی را به خاطر نمیاورم که والیبال بازی نکرده باشم، یا گیم نت نرفته باشم، یا دور از چشم بقیه بیرون نرفته باشیم و ... 

البته کتمان نمی کنم مه درس هم می خواندیم!

خیلی هم 

خاطرم هست روزی را که با دوستانم مجبور شدیم یک شبانه روز کامل درس بخوانیم که به برنامه ی گزینه دو برسیم، و بعدش بیهوش شدیم و وقتی بیدار شدیم که دیگر زمان آمدن نتایج آزمون بود 

سردرد های استرسی که البته دکتر می گفت استرسی است را به طور کامل به یاد دارم . سردرد هایی که گاهی از فرط و شدت آن سرم را به دیوار کلاس می کوبیدم ،مجاز و کنایه و استعاره نمی گویم واقعا سرم را به دیوار می کوبیدم

اما همه ی این سختی ها را دوست داشتم ... 

برایم لذتبخش بودند

به خودم می بالیدم از سختی کشیدن 

مهم ترین عامل این احساس رضایت ، بودن اولین رفیق ها کنارم بود

من ، همیشه منزوی و گوشه گیر بودم 

هستم

اما در سال پیش دانشگاهی ام به لطف رفقایم، تا حد زیادی گوشه گیری را کنار گداشتم و از لاک خودم بیرون آمدم

نوبت به روز کنکور رسید 

بدون استرس سر جلسه نشستم 

اعتراف می کنم دلیل اینکه کنکورم را خوب ندادم، صرفا عدم توانایی ام در حل سوالات بود! 

می دانستم رتبه ی خوبی کسب نخواهم کرد

گذشت و روز اعلام نتایج رسید 

با اضطراب سایت را باز کردم و چشمانم را بستم . 

همیشه جواب می دهدو بهترین نتیجه ها پشت چشم بسته است. 

با اینکه این بار می دانستم نتیجه ، نتیجه ی چنان مطلوبی نیست، رضایت داشتم از رتبه و رشته ی قبولی ام . 

و باز هم گذشت و من به خود آمدم و دیدم زیر سردر دانشگاه امیرکبیرایستاده ام!

به پشت سر نگاه کردم، سجاد، روپوش، زنگ ورزش، بازی قلعه، شورای دانش آموزی، مبصر، بر پا، اجرای مراسم سال تحصیلی توسط خودم، دوستانم، رفقایم، سالن مطالعه، گزینه دو و... همه و همه پشت سرم ایستاده بودند وبدرقه ام می کردند! 

و این امر را گوشزد می کردند که

: در آستانه ی ١٩ سالگی هستی و این نوزده سال زندگی هیچش به چشمت نیامد.

همه و همه یکصدا فریاد می زدند که 

در عرض حیات، زندگی کن! 

مثل پیش دانشگاهی ات ... 

چرا که یک روز به خود خواهی آمد و زندگی هفتاد هشتاد ساله ی خود را همانند این چند سال خواهی دید... 

همگی همراه هم گفتند بیست سال ندای عقلت را به هر چیز ترجیح دادی و یک سال بهدلت توجه کردی 

و این یک سال شده بهترین سال عمرت! 

و واضح است که چرا گفتند 

در آن زمان که کند عقل عاقبت بینی 

ندا ز عشق برآید که هر چه بادا باد...

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۳ مهر ۹۶ ، ۲۰:۳۰
طاها مهاجر

بسم الله

چندی پیش مطلبی برای "حرف تو" ارسال کردم با این عنوان: " آیا خداوند زن را آفرید؟" 

منتشر نشد. 

چون علاوه بر جنبه ی طنز شامل اهانت به جامعه ی زنان بوده است به زعم "حرف تو"! 

نشریات این مملکت همواره از بیان حقایق واهمه داشتند .

همواره حقیقت گویان مهجور مانده و مطالبشان نشر نمی یافت. 

و خداوند خیر دهاد خالق وبلاگ و وبلاگ نویسی را که حرف های حقمان را بتوانیم فریاد بزنیم! 

بعد از این مقدمه بروم سر اصل موضع! 

درست سه روز بعد از کنکور سراسری 96 -این غول بزرگ ، این نفرین شده که خواب و خوراکمان را گرفته بود، این دشمن سرسخت که هنور به درستی مشخص نیست ضربه ی او به ما کاری تر بوده یا ضربه ی ما ، ما پیروز بوده ایم یا او- مراحل ثبت نام در آموزشگاه رانندگی را گذراندم. 

این مراحل، مراحل سختی هستند!

خصوصا برای مذکر ها! 

از آزمایش گروه خونی و معاینه ی چشم گرفته ، تا بالا و پایین شدن در طبقات برای گرفتن معافیت تحصیلی ...

بعد از طی کردن مراحل دشوار ثبت نام که حقا می توان آن را برابر با آخر هفته ی یک کنکوری در نظر گرفت، کلاس های آیین نامه آغاز شد. 

تا قبل از آغار کلاس های آیین نامه مطالبی که در مورد بانوان سرزمین گفته می شد، نزد من مزاحی بیش نبود. 

اما مطالب حقیقت داشتند! 

از بیست و چهار عضو کلای آبین نامه فقط یک نفر در آزمون مقدماتی مردود شد، و او هم از بانوان محترم بود! 

تا اینجا مشکل خاصی نداشتم! 

یعنی ابدا مشکلی نداشتم وقتی که مدرس آیین نامه می فرمود:"حق تقدم در تقاطع هم عرض با خودرویی است که سمت راست او خالی باشد" و شکل شماتیک آن را پای تخته کشید و یکی از بزرگواران از جنس مخالف حقیر فرمودند :"اون دست چپش میشه!!"

یعنی ابدا مشکل نداشتم وقتی سر کلاس فنی همه ی خانم ها خوابشان برد . 

نوبت به کلاس های عملی رسید . 

کلاس عملی برای منی که از اول راهنمایی رانندگی را آموختم امر هیجان انگیزی نبود و نیست. 

در محدوده ی تعلیم رانندگی حقیر ، بی شمار اتومبیل تعلیم رانندگی به چشم می خورد، تقریبا به ازای هر درخت یک ماشین  تحت تعلیم مشاهده می کنید.

و من بیش از توجه به رانندگی خودم، به رانندگی هنرآموزان از جنس مخالف دقت می کنم . 

که چه رنجی می برند برای رانندگی . 

که چه رنجی می برند برای هماهنگ کردن گاز و کلاچ! 

که چه رنج غیر قابل تحملی می برند برای پارک دوبل! 

پارک دوبل برای یک دختر کابوس است ... 

حال آنکه من و هم قطاران من آن را از گردش به راست ساده تر می بینیم . 

و در انتها نکته ای را به مقامات بالای مملکتی گوشزد می کنم. 

"عدم صدور گواهی نامه برای بانوان 98/65 درصد از مشکلات ترافیکمان را حل خواهد کرد به جان چهار تا بچم!"


۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱ ۰۵ مرداد ۹۶ ، ۰۸:۳۷
طاها مهاجر

بسم الله 

آی میچیگین عزیزم! 

تو تنها کسی هستی که از دو سانتی متری بودنت خاطره دارم تا حالا که برای خودت مردی یک ساله شده ای! 

روز قبل از تولدت را یادت نیست ! 

ولی من به خاطر دارم .

روزی که نشستم کنار مادرت و چند ساعتی را به دیدن فیلم گذراندیم. 

و تو هیچگاه شوق من را برای فردای آن روز درک نخواهی کرد ...

روز یکشنبه... روز موعود! 

تو یادت نیست که لشکرکشی کردیم به بیمارستان برای دیدنت ...

تو یادت نیست آن شب را که ماندیم کنار تو و مادرت در بسمارستان .

تو حتا به خاطر نمی آوری عکس هایی که درست وقتی چند ساعته بودی از تو گرفتیم! 

مثل آمدن رئیس جمهور شده بود! 

دوربین ها آماده بود و عکاس ها پشت سر هم صف کشیده بودند که ببینندت.

روزهایی بود که تازه استرس کنکور را تجربه می کردیم! 

تو به خاطر نداری وقتی از بیمارستان به خانه ی ما آمدی! 

تو به خاطر نمی اوری دردهای مادرت را ! 

تو به خاطر نمی آوری که از پنجره ی پشت سرت "سوز" می آمد! 

درست وسط چله ی تابستان!!

تو به خاطر نمی آوری 117 عکسی که در سه روز اول آمدنت به خانه ی ما از تو گرفته شد...! 

تو به خاطر نمی آوری دزدکی آمدن هایم به خانه تان را برای دیدنت! 

ولی من خوب یادم هست! 

یادم هست هلو تحرکت را زیاد می کرد! 

یادم هست پایت را فشار می دادی به شکم مادرت و مادرت غرش را به من میزد... 

یادم هست پیجی که در اینستاگرام در سن سه روزگی ات ساختم!

یقینا بیشترین خاطره ی زندگی ام را با تو دارم 

تویی که عزیزی! 

نه فقط بخاطر خودت 

همه ی بچه ها عزیزند! 

بخاطر مادرت! 

چون پسر آبیز ددایی!

چون برادر مائده ای! 

اولین سالگرد تولدت مبارک آی میچیگین !

.

پ.ن: بعدها که خواندن و نوشتن آموختی، این نامه ها را خواهی خواند ... 


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ مرداد ۹۶ ، ۰۹:۳۰
طاها مهاجر

بسم الله

ماه رمضان ها همیشه با خودم فکر می کنم اصلا چرا ؟

چرا خداوند یک ماه از سال را قرار داده است برای روزه گرفتن؟

فکر می کنم که حکمتش چه می تواند باشد ؟

گرچه سخنرانان و روحانیون، سخنی تمام رانده اند در این وصف اما من قانع نشده ام .

نمی توانم بپذیرم حکمت همچین کاری، درک کردن گرسنگان باشد، در حالی که سفره های رنگین افطارمان به جاست !

نمی توانم بپذیرم حکمت یک ماه روزه داری، جلوگیری از خواهش های نفسانی باشد، در حالی که در طی روزه داری مان هر کاری انجام می دهیم جز خوردن و آشامیدن !

نمی توانم بپذیرم تحمل سختی باشد هدف چنین ماهی، ولی خیل کثیری از ما، بدون سختی ، زیر کولرهای گازی خنکمان، شانزده ساعت را لم بدهیم و بخوابیم و آسوده باشیم و بعدش هم بنالیم از سختی و طولانی بودن روز و روزه!

حکمت چنین رفتاری باید ورای این ها باشد.

مثل خیلی از احکام دیگر!

اینکه بگوییم روزه می گیریم تا حال گرسنگان را بفهمیم، به همان حد مسخرست که بگوییم نماز می خوانیم تا ورزشی کرده باشیم!

و ذهنم افسار تفکراتم را می گیرد و می برد سمت مفهومی به نام تعبد .

مفهومی که در عین بی مفهومی، پر از مفاهیم است .

مفهوم بندگی!

خیلی از ما نمی دانیم چرا نماز می خوانیم، چرا روزه می گیریم ، چرا به اهل بیت ایمان و محبت داریم ، چرا هفت دور، دور یک خانه ی سنگی می گردیم ، چرا سنگ می زنیم به یک دیوارو هزارها چراهای دیگر!

اخیرا مطالبی می خواندم در توجیه علمی برخی احکام !

دانشمندی سوئدی فرموده اند : نماز صبح مسلمانان تاثیر بسزایی در سلامت جسم دارد چرا که ورزش در آن ساعت همه ی سلول ها را بیدار و فعالیت آن ها را بهتر می کند .

و به همگان پیشنهاد داده بود در موقع اذان صبح چند حرکت کششی انجام دهند برای سلامتی ...

این تفکر کسی است که مفهوم تعبد را نمی فهمد .

او نمی داند نماز چیست ، چرا باید باشد ؟

کالبدش را می بیند .

اما بسیاری از احکام، نه بلکه تمام احکام، پشتشان تعبد خوابیده است .

پشتشان محبت خوابیده است .

بله محبت !

دوست داشتن و محبت به خداوند، یعنی اطاعت از اوامر او.

یعنی بگوید باش، پس بشود.

یعنی بگوید سی روز روزه بگیر، بگویی چشم.

بگوید بعد از این سی روز ، در یک روز به خصوص ، روزه نگیر، باز هم بگویی چشم!

توجیه علمی احکام، روح احکام ، روح محبت به خداوند را از بین می برد.

اصولا علمی نگاه کردن به هر چیز (علم را به معنای علمی آن (!) یعنی مترادف کلمه ی تجربه در نظر بگیرید ) خرابش می کند .

.

پ.ن: روزه های ماه روزه تان قبول!

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۸ خرداد ۹۶ ، ۱۵:۲۸
طاها مهاجر

بسم الله

در چند روز گذشته خیلی مسائل برایم روشن شد .

برایم روشن شد رفیق گرمابه و گلستان می تواند برای حمایت از کاندیدای مورد علاقه اش، زیر رفاقت چندین ساله بزند.

برایم روشن شد فردی که سر انصافش قسم می خوردم، می تواند بی انصاف ترین مردم روی زمین شود.

برایم روشن شد سیاست دورمان می کند .

برایم روشن شد من را به سیاست چه کار؟

سال ها پیش نزد پدری که به اقتضای شغلش سیاسی است(یا به اقتضای سیاسی بودنش این شغل را برگزیده!) اقرار کرده بودم به بیزاری از سیاست!

همیشه می گفتند سیاست پدر و مادر ندارد!

نمی فهمیدم یعنی چه!

نمی فهمیدم حصر یعنی چه؟

نمی فهمیدم خراب کردن چهره های اصیل انقلابی یعنی چه؟

نمی فهمیدم این همه تخریب و توهین یعنی چه ؟

اما حالا می دانم .

حالا می دانم که قدرت آن چنان برخی را مست می کند که به هر وسیله ای متوسل می شوند.

همه می گویند پیروز اصلی انتخابات این مردم اند.

ولی به عکس من معتقدم این مردم تنها بازنده اند!

بازنده هایی که چهار سال به چهارسال، بیست هزار آرزو می خوابانند زیر طرفداری هایشان و بعد از انتخابات اوضاع همان است .

بازنده هایی که دنبال فرح اند، دنبال شادی اند، حالا به هر بهانه ای، پیروزی روحانی در انتخابات باشد، یا باخت تیم ملی به آرژانتین حتا.

انتخابات 88 برای منی که آن سال ها، نوجوانی ده، دوازده ساله بیشتر نبودم اثر مخربش را گذاشت.

اثر مخرب این هشت سال مردن روح و فهم سیاسی در بین جوانان هم سن و سالم است .

مردن فکر کردن است .

از همه شان بپرسید چرا به فلانی رای دادی؟

نمی دانند .

چون آن قدر سیاهی های سیاست را دیده اند که از آن متنفر شده اند.

چون نمی خواهند خودشان، فکرشان، عمرشان صرف یک بازی بی انتها شود.

این هشت سال این کار را با ما کرد!

گاهی با خودم فکر می کنم، خب بعد از نسل حاضر چه ؟

وقتی این جماعت راس حکومت، توانایی اداره امور مملکتی را نداشته باشند، چه کسی می خواهد سکان این مملکت را در دست بگیرد؟

من و شمای جوانی که بیزارمان کرده اند از سیاست ؟

و اینجاست که باید از آینده ترسید.

آینده ای خیلی نزدیک ...

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۳۱ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۲:۳۸
طاها مهاجر