طاها مهاجر

ترهات

بسم الله

امروز سی ام اردیبهشت ماه 1396 است و 56 درصد مردم خوشحال اند از اینکه نامزد محبوبشان، برای چهار سال دیگر بر سر کار خواهد بود.

اما باید بدانیم از امروز تا چهار سال آینده اتفاق خاصی نخواهد افتاد!

نه عقاید عده ای کوته فکر درست می شود ، نه یکرنگی و یک دلی ایجاد می شود و نه بناست مملکتی گلستان شود.

امروز ما روحانی را انتخاب کردیم، نه برای برنامه ها و آرمان های بلندش!

روحانی را انتخاب کردیم، نه برای حضور بی سابقه اش در مناطره.

روحانی را انتخاب کردیم که اوضاع را نگه دارد.

روحانی را انتخاب کردیم که بی سوادی چون احمدی نژاد بر سرکار نیاید .

روحانی را انتخاب کردیم که 88 تکرار نشود.

به قول اخوی انتخال روحانی اکل میته بود، عندالاضطرار!

باید بدانیم، آش همان آش است و کاسه همان کاسه.

ظریف قهرمان خواهد ماند.

برجام سر جایش است .

عداوت راستی ها تمامی ندارد.

من و شما هم می نویسیم برای وبلاگی که خواننده ندارد.


پ.ن: جناب روحانی، ما همه کردیم کار خویش را، نوبت تو شد بجنبان ریش را

پ.ن2:این چند مطلب اخیر که کمی رنگ و بوی سیاسی گرفت و خودم می دانم حقا ناشیانه هم بود، صرفا حرف های نگفته ای بود که بیان شد و بیان شدن و نشدنش برای تارنمای بدون خواننده چندان تفاوتی هم ندارد.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱ ۳۰ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۳:۲۵
طاها مهاجر

بسم الله

بسی جای تاسف دارد اوضاع این مملکت!

مملکتی که کاندیدای ریاست جمهوری اش که از قضا از سادات هم هست، با یکی از سبک ترین و بی مغزترین خوانندگان ایران که حتی مجوز هم ندارد، دیدار می کند که رای جمع کند!

مملکتی که نامزد از نسل اهل بیت پیامبرش، از امام رضا (ع) استفاده ی ابزاری می کند که رای بیاورد!

مملکتی که کاندیدای از نسل پیامبرش، میتینگ غیرقانونی برگزار می کند!

مملکتی که نامزد از نسل پیامبرش، طعم کار اجرایی را نچشیده و وعده های فضایی می دهد

مملکتی که مردمانش برای لج رای می دهند!

مملکتی که حزب هایش، برای کم کردن روی هم(!) مناظره می کنند و تالله هیچ یک هم به فکر این مردم نیستند.

حقا مردمان خوبی داریم که این همه را می بینند و دم نمی زنند

هیچ کس هم به حرف ها و توصیه های کدخدا توجهی ندارد!


پ.ن : هنوز هم می گویم سیاسی نیستم و زیاد از عالم سیاست سر در نمیاورم، ولی آدمی مزین به عقل که هست !

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۰:۳۳
طاها مهاجر

بسم الله 

بسی جای تعجب و شگفتی دارد رفتارهای آدمی! 

این دگرگونی ها و تغییرات سخت متعجبم می کنند! 

صحبتم راجع به هر دگرگونی رفتاری و فکری در طول زندگی است.

قبل تر ها مطلبی نوشتم راجع به آرزوهایی که اسمشان آرزو نبود، بلکه بیش تر به پیش بینی شبیه بودند! 

و بعد از مدتی آرزوها تبدیل به خاطره می شدند و این نخستین تغییر فکری بود که به نظرم می آمد! 

کمی سنم بالاتر آمد.

دیدگاه های اجتماعی، اخلاقی مذهبی و حتا خدای نکرده سیاسی ام با آن چه در چند سال گذشته بود شدیدا متفاوت شد.

اشخاصی که شاید چندان تمایلی حتا به دیدنشان نداشتم شدند رفقای گرمابه وگلستانم و رفقای گرمابه و گلستانم شدند آشناهای سلام علیکی!

و همیشه از این تغییرات ترسیده ام . 

که مبادا جوری تغییر کرده باشم و تغییر کرده باشند که از اقوال و کردار گذشته ام سخت پشیمان شوم. 

همیشه ترسیده ام که این تغییرات مثبت بوده اند یا منفی.

همیشه ترسیده ام که آیا اصلا لازم بود این تغییر؟ 

و بعد از چندی به خودم می آیم و می بینم بی آن که من بخواهم و یا حتا توجه داشته باشم همه چیز تغییر کرده.

وضع کنونی کشور هم همین طور شده. 

بزرگ قبیله نظرش به نظر بزرگوار دیگری(وار را پسوند شباهت در نظر بگیرید وگرنه او را با بزرگی چه کار؟) نزدیک تر بود و حالا آن قدر شرایط تغییر کرده که نظرشان بهم نزدیک که نیست، هیچ، مغایر هم هست! 

و بزرگوار جواب آن همه حمایت بزرگ قبیله را حقا خوب پس داد. 

.

پ.ن1: بیایید یک بار هم که شده،حافظه تاریخی مان را به کار بیاندازیم و بدانیم چه می کنیم! 

.

پ.ن2:اطرافیانم می دانند که به شدت از سیاست و سیاست بازی گریزانم. این صحبت ها هم فقط بیان ترس از تغییرات بود و بس! 

.

پ.ن3:برادر کنکورش را سال 88 و در بحبوحه ی انتخابات داد و من 8 سال پس از او ، رای اولم را در بحبوحه ی انتخابات 96! 

.

پ.ن4:بی انصافی است که از این رفیق یک ساله ی خود یادی نکنم، 80 روز تا کنکور!

.

پ.ن5:شاید در نگاه اولتان عنوان و متن بی ربط به نظر بیایند، ولی اگر کمی فکر کنید ارتباطشان را خواهید یافت

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ فروردين ۹۶ ، ۰۱:۰۲
طاها مهاجر

بسم الله 

حالا که چهار روز مانده است به رفتن این سال کوتاه و پرحادثه، خواستم پیش دستی کرده باشم و سال گذشته را مرور کنم! 

همین چند روز پیش بود انگار که برای آغاز سال 95 می نوشتم ...

سال نود و پنج خوب شروع نشد! 

خانواده برای شروع سال نو خواب ماندند و تنها دقایقی قبل از سال تحویل مهیای تحویل سال شدیم! 

به اقتضای سالی که نکوست از بهارش پیداست، انتظارش را داشتم که سال، سال خوبی نباشد! 

بزرگترین حادثه ریلی ایران رخ داد! 

حق بهداد سلیمی را در المپیک خوردند!

پلاسکو ریخت !

اقای رفسنجانی فوت شد

گورخوابان پیدا شدند 

پرسمولیس دربی را باخت و ... 

برای یک سال کوتاه که کوتاه تر از همه سال های قبل از خودش بود، این همه حادثه تحمل ناپذیر بود 

اما اتفاقاتی در این سال تلخی این حوادث را در کامم شیرین کردند! 

شیخ کمالیان ! 

به یاد ماندنی ترین مشهد زندگی ام! 

رفقایی عزیز تر از جان که امسال افتخار آشناییشان را داشتم 

بهترین اتفاق این سال یعنی به دنیا آمدن آی میچیگینی از جنس مهدیار

زندگی پر خنده ی سر کلاس های درس ... 

و حالا می رویم که ترک کنیم این سال ملس را ... 

و حالا می رویم برای کنکور 

بی شک اگر نود و شش مهمترین سال زندگی ام نباشد، یکی از مهم ترین هایش است! 

نود و ششی که می خواهم پر باشد از علیرضا ها و محسن ها و محمدعلی ها 

و خالی از پلاسکو ها! 

.....

پ.ن: کلیشه ی قشنگیست این طلب حلالیت انتهای سال. حلال کنید

پ.ن: نتوانستم دوام بیاورم و متنی بنویسم که خالی از کنکور باشد! به بزرگواری خودتان ببخشید

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ اسفند ۹۵ ، ۱۴:۰۸
طاها مهاجر

بسم الله 

بارها و بارها برایت نوشته ام 

پست های اینستاگرام و وبلاگم را مرور کن... 

نوشته ام : باد خوشی که می وزد از سر موج باده ات/ کوه گران غصه را چون پر کاه می کند 

نوشته ام از خاطرات زمانی که کم سن و سال تر بودم 

نوشته ام از پراید هاچ بک تان! 

نوشته ام از زمانی که مائده می گفت : ولم کنین بذارین برم طه رو بزنم

نوشته ام دوستت دارم 

نوشته ام سی دی ها متفاوت ترین روز ها هستند، خاص ترین روزها هستند ، حتا خاص تر از اول فروردین! 

به بهانه ی مائده، آی میچی ...

از تو نوشته ام

این ها همه تویی و تو این همه نیستی! 

امروز باید جار بزنم! 

باید همه را خبر کنم که امروز مهم ترین روز در تاریخ زندگی ام است! 

باید همه بدانند امروز همان روزی است که با ارزش ترین و دوست داشتنی ترین و بهترین آدم زندگی ام متولد شده! 

تو خودت خوب می دانی. 

تو خودت خوب می دانی که چقدر دوستت دارم 

تو خودت خوب می دانی که چقدر دل تنگت می شوم وقتی که نیستی و چه قدر خوشم وقتی که می آیی! 

تو خودت خوب می دانی بهترین و مهم ترین داشته ی زندگی ام هستی! 

تولدت مبارک آبیز ددای من!❤


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ دی ۹۵ ، ۰۰:۰۰
طاها مهاجر

بسم الله 

در گذشت آقای هاشمی رفسنجانی آن قدر ناگهانی بود که در ابتدا هیچ کس باور نمی کرد! 

آن قدر شایعه پخش شد در فضای مجازی که خدا می داند 

و خب بالطبعع ملت همیشه در صحنه ی ما هم طبق معمول شروع کردند به شوخی پراکنی و تلطیف فضا! 

اما این ها موضوع اصلی من نیستند ! 

موضوع اصلی من جوانان هم سن و سال خودم هستند! 

جوانانی که نه انقلاب را درک کرده اند و نه حتا سلف را! 

هم قطاران من! 

من و شما از این انقلاب چه می دانیم؟ 

ما اصلا درک کرده ایم چرا انقلاب؟ 

چرا این نظام؟ 

چرا این شخصیت ها؟ 

یک قدم فراتر رویم! 

چه می دانیم از سیاست و سیاست بازی ؟ 

چه قدر می فهمیم که سیاست یعنی چه؟ 

اینکه دوستی در مدرسه شروع می کند به خوشحالی کردن و ناسزا گفتن پشت این شخصیت را نمی فهمم! 

این که شب وفات حضرت معصومه اینستا پر می شود از پست های درگذشت هاشمی (چه له و چه علیه او) و شاید از صد پست ، یک پست راجع به حضرت باشد را نمی فهمم! 


اینکه من حالا باید خوشحال باشم یا ناراحت را نمی دانم! 

اینکه من جهت گیری و علاقمندی سیاسی ام کدام طرفی است را هنوز درک نکرده ام! 

هیچ کدام از هم سن و سال های من نمی دانند! 


و این تفاوت ما با یک نسل قبل تر خودمان است! 

نسلی که سال 88 هم سن و سال ما بوده اند ! 

این همه روضه نخواندم که بگویم ما از سیاست چیزی نمی دانیم! 


این ها را گفتم که که بفهمیم 

که بدانیم 

که درک کنیم حرف هایمان را 

بدانیم چه می گوییم 

بدانیم کدام طرفی هستیم 

خوب ببینیم 

مثل آن بی عقل هایی که ریختند در سفارت عربستان نباشیم!

گاهی اوقات خیلی از کارها تف سر بالاست! 

ضررش به خودمان بر می گردد! 

توهین به این شخصیت و تمسخر او همین حکم را دارد! 


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ دی ۹۵ ، ۰۷:۵۲
طاها مهاجر

بسم الله 

سعی می کنی با دستت ساعت رو میزی را پیدا کنی و صدایش را بخوابانی! 

این صدای تکراری، نوید روز خسته کننده دیگری را می دهد.

به زحمت خودت را از تخت می کنی و شروع می کنی به آماده شدن! 

کارهای روزت را از روی تقویمت چک می کنی و مهیای رفتن می شوی! 

که یه دفعه نگاهت بر می خورد به عکس پنج سالگی ات، جلوی دیوار نیم ریخته ی خانه و دست در گردن خواهر !

خیالت می دود توی کوچه پس کوچه های خیابان بیمه و درب زرد رنگ و رو رفته ی انتهای کوچه! 

لوزی های در را لمس می کنی و وارد حیاط نه چندان بزرگ ولی با صفای خانه می شوی.

دوچرخه خراب کنار حیاطت را می بینی که پدر دو ماه است منتظرت گذاشته تا تعمیرش کند. 

و دلت می شکند که چرا تابستانت را بدون دوچرخه گذرانده ای! 

مادرت را می بینی که جلوی پنجره ی چسب خورده ی رو به حیاط خانه، دست در دست تلفن نارنجی رنگ، دارد قرار و مدار های امشب را برای دیدار هماهنگ می کند! 

با دست اشاره ای به شیشه های خالی شیر می کند که بیرون ببری شان! 

چه نقشه ها که با خواهرت نکشیدی تا یک شیشه شیر بیشتر بگیرید! 

صدای بچه ها هوایی رفتنت می کنت! 

صبرت تمام می شود! 

شیشه های شیر را رها می کنی.

"خداحافظ"ی می پرانی و می دوی وسط کوچه به دنبال دوستانت! 

چقدر خستگی ناپذیر به بازی مشغول می شوی! 

هزار بار قهر می کنی و سریع آشتی می کنی ! 

زنگ تلفن همراهت، وجودت را از بیست و سه سال پیش می کشاند توی همین خانه ی بی روح چندین طبقه ! 

فلان همکار پشت خط است و شاکی می شود که چرا دیر کرده ای! 

دوست داری بیست و سه سال پیش بمانی!

جواب سر بالایی می دهی و باز خیره می شوی به عکس! 

خوب یادت می آید عکس را! 

وقتی برای اولین بار پدر دوربین را به خانه آورد و گفت بنشینید کنار دیوار تا عکستان را بگیرم!

و تو چقدر حرص می خوردی از کمبود زمان ! 

مشق هایت را تمام نکرده بودی و الان ها بود که پرنده معروف شبکه دو ، پرده قرمز رنگ برنامه کودک را بالا ببرد و بچه های کوه های آلپ را از دست بدهی!

از طرفی از مداد تازه ات هم نمی توانی دل بکنی ! 

....

خودت را جلوی آیینه می نگری ! 

به این که چقدر ایام تو را درگیر خود کرده! 

به اینکه دغدغه های ساده ی کودکی ات، حالا شده است دغدغده های آدم بزرگ تر ها! 

به اینکه روزی برای آدم بزرگ های توی شازده کوچولو سر تاسف تکان می دادی و حالا دقیقا شده ای یکی از همان ها! 

اصلا حواست هست چند وقت است اقوامت را ندیده ای؟ 

اقوامی را که روزی تا نمی دیدی شان خواب به چشمانت نمی آمد؟

چقدر زندگی شیرین کودکی ات را گم کرده ای! 

چقدر غرق در روزمرگی شده ای!

ای کاش همیشه، در همان حیاط ساده ی کوچک خانه ی انتهای کوجه، روبروی مادر تلفن به دست، کنار حوض کوچک وسط حیاط، با همان شکل و حال باقی می ماند! 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ دی ۹۵ ، ۰۷:۲۵
طاها مهاجر

بسم الله 

راس ساعت شش ، ساعت آبی کوچکش زنگ می خورد و شروع یک روز دیگر را نوید می دهد! 

سعی می کند موقتا خفه اش کند تا چند دقیقه بیشتر بخوابد . 

بعد از هشت دقیقه کلنجار در رختخواب مجاب می شود دیگر وقت بیدار شدن است . 

برای خودش چای می ریزد و می نشیند کنار "اوپن"

نان و پنیر همیشگی اش را اماده می کند و مهیای رفتن می شود . 

رفتن به همانجایی که نیمی از هر شبانه روزش را آن جا می گذراند! 

لباس های اتوکشیده و مرتبش را برانداز می کند و انتخاب می کند که امروز کدام را بپوشد . 

راه می افتد طرف مترو و در ایستگاه منتظر می ماند! 

به محل کار می رسد. 

همان رفتار تکراری هر روز! 

همان کارهای تکراری هر روز! 

ساعت هفت و نیم عصر هم، الارم گوشی به صدا در می اید به نشانه اتمام کار .

راه می افتد به سمت مترو و در ایستگاه منتظر می ماند. 

کلید را به در می اندازد و داخل می شود . و طبق معمول جلوی تلویزیون خود را آزاد می کند تا برای روز خسته کننده بعدی آماده کند ... 

............... . 

این اوضاع زندگی خیلی از ماست ... 

و این گزارش یک مرگ است 

مرگی دردناک تر از هر مرگ دیگر! 

مرگ زندگی!


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ مهر ۹۵ ، ۰۰:۴۱
طاها مهاجر

بسم الله
کتاب  ها را روی پیشخوان کتاب فروشی می گذاری و با نگاهت از فروشنده می خواهی حساب کند تا بروی.یک هفته تمام کتاب فروشی های انقلاب را برای پیدا کردن کتاب موردنظرت بالا و پایین کرده ای  و حالا در تک کتابخانه رو بروی دانشگاه تهران می یابی اش!
فروشنده مشغول جمع زدن قیمت کتاب هاست که تیتر کتابی توجهت را جلب می کند.
"چگونه موفق شویم؟"
دستت می رود سمت کتاب که یک دفعه نگاهت به سر در دانشگاه بر می خورد!
سر در دانشگاه برعکس تصویری است که پشت "پنجاه تومانی" دیده بودی!
به محض گره خوردن نگاهت به دانشگاه تمام دوران تحصیل پیش چشمت مرور می شود!
الف ، ب ، پ، دو دو تا چهار تا و حالا هم که شده ای بزرگترین دانش آموز دبیرستان، مسائل نسبتا سخت دیفرانسیل!
و ذهنت راه خودش را کج می کند به  روز اعلام نتایج کنکور سراسری !
همه بدنت سست می شود .
و تصورت افسار خیالت را می کشد و می برد تا روز ثبت نام دانشگاه ! 
روزی که برایت پر استرس ترین روز بعد از روز کنکورت است!
آن روز که وقتی در شهر قدم می زنی ،حس خوب به رسمیت شناخته شدن از تک تک اعضا و جوارحت بیرون می ریزد و در عین حال از نقش هایی که قرار است در آینده به تو محول شود به شدت نگرانی !
آن روز که خودت را بزرگ شده می پنداری و به محصل های دبیرستان، همانگونه که قرار است به فرزندانت نگاه کنی ، می نگری!
و باز هم جلو می روی !
روزی که در کلاس، باز هم بخاطر پاسخ دادن سوال استاد مورد تمسخر هم کلاسی ها قرار می گیری و فریاد "وا پاچه خوارا" ی آن ها گوشت را کر می کند!
روزی را تصور می کنی که نتایج امتحانات همان ترم اول را روی "بورد" می بینی و هم دانشکده ای هایت بار هم تو را متهم می کنند .
روزی را تصور می کنی که پروژه دانشگاهی ات را تحویل می دهی و مورد تحسین قرار می گیری .
روزی را تصور می کنی که همچون دبیرستان، دوستان ریادی دور و برت جمع نیستند و تو فقط به همان نمره خوب روی "بورد" دل خوشی!
روزی را تصور می کنی که بین سخت دلی های هم دانشکده ای ها، نرمی دل یک نفر ، آرام آرام قلبت را تسخیر می کند و برای نخستین بار ، معنای واقعی "دوست داشتن "را حس می کنی .
روزی را تصور می کنی  که وقتی استاد پایش را از کلاس گذاشت بیرون ، همه متحیر می مانند که "این چه بود درس داد؟"
و تو هم با یک لبخند که بیشتر از سر بدجنسی است ، کلاس را ترک می کنی .
و روزی را تصور می کنی که باید از پایان نامه ات دفاع کنی و رسما از دانشگاه فارغ التحصیل شوی .
روزی که  با تمام ترسی که ار آن داشتی، بی صبرانه انتظار آمدنش را می کشیدی!
-آقا! پنجاه و دو هزار و پانصد و پنجاه تومان !
صدای فروشنده رشته افکارت را به هم می ریزد .
پنجاه و دو هزار و پانصد را روی پیشخوان می گذاری و شروع می کنی به واکاوی جیب هایت برای یافتن یک پنجاه تومانی!
پنجاه تومانی ای با تصویر یک سر در برعکس دانشگاه! 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ شهریور ۹۵ ، ۲۰:۵۱
طاها مهاجر


بسم الله
کنکوری شدن حال و هوای عجیبی دارد .
تنها سال در دوران تحصیل است که حس می کنی مهم شده ای، حس می کنی دنیایت را باید خودت بسازی!
از غول تیر ماه سال آینده می ترسی  ولی شوق وافری برای رسیدن بهش داری!
خودت را بین این همه کتاب و جزوه غرق می کنی و می نالی از وضعت .
اما ته دلت وضعت را دوست داری!
یازده سال درس خوانده ای که کنکوری شوی!
یازده سال شرایط را برایت فراهم کرده اند که این سال را به بهترین شکل بگذرانی!

وقتی اولین روز کلاس های تابستانی پیش دانشگاهی ، وارد مدرسه می شوی و خودت را بزرگترین دانش آموز مدرسه می بینی، تک تک روزهای این یازده سال ، پیش چشمانت می دوند!
یادت می آید؟
اولین روزی که پا به مدرسه گذاشتی و تعجب کردی از گریه هم شاگردی هایت!
اولین دوستت، سجاد ، که بعد ها هیچ گاه ندیدی اش!
معلم مهربان و پا به سن گذاشته کلاس اول !
اولین حرف ها!
الف ، ب، بابا آب داد!
هیچ فکرش را هم می کردی که دنیای کوچک زیبای کودکی ات، تا این اندازه با خودت بزرگ و زشت شود؟
هیچ فکرش را هم می کردی که جمع ساده اول دبستان، به انتگرال منتهی شود؟
هیچ فکرش را می کردی که دغدغه های ساده کودکی ات، تبدیل شود به این دل مشغولی و اضطراب آینده؟
آینده ای که هیچ ازش نمی دانی ولی می دانی هیچ کس جز خودت نمی تواند بسازدش!
هر روز سال پیش دانشگاهی، با خودت روز جلسه کنکور و اتفاقات بعدش را مرور می کنی!
روز ترسناک اعلام نتایج را در خاطرت می اوری!
روزی که شرمسار خانواده می شوی که دوازده سال وقت و عمر و هزینه شان را تلف کردی و آخرش هیچ!
و یا خوش بینانه، لبخند رضایت پدر و مادرت را می بینی و دنیا را بهت می دهند!
و حالا وقت تحقق آمال و آرزوهایت است!
مبادا رویاهایی که چندین سال در ذهنت پرورانده ای ، یادت برود!

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱ ۳۰ تیر ۹۵ ، ۲۲:۴۰
طاها مهاجر