طاها مهاجر

ترهات

۱ مطلب در دی ۱۳۹۶ ثبت شده است


بسم الله

پس از نشان دادن کارت دانشجویی ام به حراست دانشگاه به سرم زد تا در هوای سرد دی ماه با سردیس جناب امیرکبیر سلفی بگیرم . پس از گرفتن چند عکس با ژشت های مختلف یکی از رفقای گرمابه و گلستان از راه رسید و پرسید : امروز چندم است ؟ بدون معطلی پاسخ دادم :"بیستم" و مشغول مشاهده عکس ها شدم . کمی بعد سرم را بالا آوردم و پیش خود " امیر" را دیدم... 

با وقار همیشگی اش قدم می زد . اما این بار تند تر و با اضطراب تر! خشم، اضطراب و اندوه حالت امروزش را به کلی دگرگون کرده بودند . انگشتانش را محکم به کف دست می فشرد. تلاش می کرد کودک بی جان مقابلش را ندیده بگیرد . از جهل  آن مرد خونش به جوش آمد، خشم از پایش شروع به جان گرفتن کرد و از دهان بیرون دوید و فریاد کشید : ای نادان! مگر خبر به تو نرسیده که با زیر پا گذاشتن قانون مغروم خواهی بود؟

مرد نگاهی به پیکر بی جان فرزند انداخت ... تنها واژه ای که از جمله ی "امیر" فهمید غرامت بود . رعشه به جانش افتاد ... روزگار سختی می گذراند و روز را سخت به شب می رسانید . با صدایی لرزان گفت : اما ... اما من پولی ندارم ... 

"امیر" سرش را پایین انداخت . عرق سردی روی پیشانی اش نشست. پاهایش کم کم سست شدند و دستانش شانه های مرد را گرفتند : حکم همان است! باید غرامت بپردازی ولی این غرامت را من به جای تو می پردازم .

مرد بدون ذره ای اثر نشاط در چهره اش، پیکر بی جان کودکش را زیر بغل زد و "تشکری" پراند و خداحافظی کرد . 

"امیر" روی صندلی نشست . در حال خودش بود که صدا زدند: امیر ... باز هم ...

مرد دیگری وارد شد . لاغر اندام و نالان . کودک شیرخوارش را مقابل صورت "امیر" گرفت. 

"امیر" طاقت نیاورد! مقابل کودک شیرخوار بی جان زانو زد و گریست! به پهنای صورت ... 

دستانش را مشت کرد و صدا در داد که : مگر افراد ما برای واکسن و مقابله با بیماری به سرزمین شما نیامدند ؟ 

مرد گفت : آمدند ... اما فالگیرها و دعا نویس ها از این کار باز داشتندمان! گفتند هر که واکسن استفاده کند جن زده می شود ... 

گریه امانش نداد . 

"امیر" و مرد در کنار هم گریستند ... 

هرگز "امیر را بدین حال ندیده بودند. در راهرو می گریست و آشفته حال و بی هدف راه می رفت. 

میرزا دل به دریا زد و پرسید : امیر! چه شده ! حالت چرا چنین است؟ 

"امیر" گفت : فرزند از دست داده ام ... 

از جواب " امیر " متعجب شد . فرزند امیر  را ساعتی پیش قبل از آمدن نزد امیر دیده بود . 

گفت : آقا زاده که حالشان خوب است ... 

امیر فریاد زد: آن دو کودک که جلوی چشمم آوردند را می گویم . همه ی فرزندان این سرزمین فرزند من اند! 

مسئول جهل این مردم منم . من جهل را ریشه می کنم ... 

.........

اکنون 175 سال از آن واقعه می گذرد ! جان دادن عده زیادی از مردمان بر اثر بیماری آبله و جهل مردم در استفاده از واکسن و راه های پیشگیری از بیماری! از گریه ی امیرکبیر!

در تاریخ نوشته شده سلطان صاحب قران ، امیرکبیر را تبعید کرد و به قتل رسانید. اما ذره ای تردید به خود راه ندهید که سلطان صاحب قران به تنهایی قادر به چنین کار عظیمی نبود . لشگری از جهل می بایست همراه ناصرالدین شاه می بود تا قدرت صدور چنین فرمانی را به او بدهد.

هنوز هم دیوارهای حمام فین می گویند امیرکبیر ، هنگام به قتل رسیدن، در چهره قاتلان خود نه خشم دید و نه نفرت او در چشمان قاتلان خود، دریا دریا جهل دید و حماقت .

بیستم دی ماه بزرگداشت بزرگمردی است که کتاب تاریخ ایران از کشیدن نام او به خود می بالد! بیستم دی ماه روز بزرگداشت پدر این سرزمین است. مردی که درخشان ترین دوره را در مدت وزارت 3 ساله اش برای این مملکت به ارمغان آورد. امروز روزبزرگداشت کشته جهل است. 

من و تو مسئول جهل این مرمیم !

من و تو فرزندان امیرکبیریم!

.... 

حالا سردیس امیرکبیر را به دید دیگری می نگرم

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ دی ۹۶ ، ۱۸:۰۸
طاها مهاجر