بسم الله
به عکس اغلب انسان ها، روز اول سال اول تحصیلم را به خاطر ندارم .
به خاطر ندارم چگونه به مدرسه رفتم، مراسم روز اول به چه صورت بود یا حتا روپوشم به چه رنگ بود
تنها تصویر گنگی که از ان زمان به خاطر دارم، سجاد است، پسری سیه چرده که آشنایی من با او به صورت کلیشه ی "با من دوست می شوی؟" نبود
درس خواندم، به سال های بالاتر آمدم و رسیدم به پنجمین سال تحصیل. برای نخستین بار در زندگی ام در انتخابات شورای دانش آموزی شرکت کردم و به عنوان نفر دوم برگزیده شدم
بماند که مزه اش زیر زبانم رفت و بعد از آن تقریبا همه سال عضو شورای دانش آموزی بودم.
کار جدی شده بود، سازمان بهداشت مدرسه به من سپرده شد و اقدامات ارزنده ای در این راستا انجام دادم .
نوبن به ثبت نام مدارس تیزهوشان رسید و من مانند بسیاری از هم قطارانم ثبت نام کردم. بدیهی بود از من توقع قبولی هم می رفت، اما از اقبال بد ، یا شاید هم خوب، شب آزمون در تب سختی سوختم و صبح روز آزمون هنگامی که هم قطاران من سر جلسه بودند، زیر سرم با بیماری ام کلنجار می رفتم
بزرگتر شدم، اول راهنمایی!
خلاف اول دبستان،تمامی جزئیات اول راهنمایی را بسیار روشن و شفاف به خاطر دارم
با گروهی دوست شدم و روابط عمیق تر شد و کم کم رفاقت معنا گرفت
شاگرد اول هر سه سال راهنمایی شدم و از من توقع قبولی در آزمون استعدادهای درخشان می رفت.
که از اقبال بد، شاید هم خوب ، تاریخ ثبت نام کمی عقب جلو شد و من از ثبت نام بازماندم
و افسوس خوردم
افسوسی از عمق جان
چرا که هم قطاران من در مدارس سمپاد می توانستند تحصیل کنند و من می بایست در مدرسه ای گمنام در شمال شرقی ترین نقطه ی تهران درس می خواندم .
کمی بزرگتر شدم .
افسوس مدارس سمپاد سال اول دبیرستانم را گرفت .
ترم اول معدلم بیست شد و ترم دوم ١٩٠٨٩
کمی بزرگتر
حضور در شورای دانش آموزی، صحبت های بیشتر و دغدغه های مهم تر .
کمی بزرگتر، امتحانات نهایی
گویا این تب بنا نبود یک بار برای همیشه رخت از تن من برببندد
پنجامتحان را با تب شدید گذراندم، با این کیفیت که پیش از امتحان زیر سرم بودم و پس از آن هم به درمانگاه می رفتم
دکتر می گفت استرسی است
معدلم شد ١٩.٨٦ و سال سوم را هم به پایان رساندم .
و اما سال چهارم!
سال سرنوشت
به زعم من مهم ترین سال زندگی هر فرد پیش از ازدواج
به گمانم، بر خلاف خیل کثیری از امیرکبیری ها، سال پیش دانشگاهی من بسیار خوش گذشت
به جرئت می گویم از هیچ تفریحی فروگذار نکردم
روزی را به خاطر نمیاورم که والیبال بازی نکرده باشم، یا گیم نت نرفته باشم، یا دور از چشم بقیه بیرون نرفته باشیم و ...
البته کتمان نمی کنم مه درس هم می خواندیم!
خیلی هم
خاطرم هست روزی را که با دوستانم مجبور شدیم یک شبانه روز کامل درس بخوانیم که به برنامه ی گزینه دو برسیم، و بعدش بیهوش شدیم و وقتی بیدار شدیم که دیگر زمان آمدن نتایج آزمون بود
سردرد های استرسی که البته دکتر می گفت استرسی است را به طور کامل به یاد دارم . سردرد هایی که گاهی از فرط و شدت آن سرم را به دیوار کلاس می کوبیدم ،مجاز و کنایه و استعاره نمی گویم واقعا سرم را به دیوار می کوبیدم
اما همه ی این سختی ها را دوست داشتم ...
برایم لذتبخش بودند
به خودم می بالیدم از سختی کشیدن
مهم ترین عامل این احساس رضایت ، بودن اولین رفیق ها کنارم بود
من ، همیشه منزوی و گوشه گیر بودم
هستم
اما در سال پیش دانشگاهی ام به لطف رفقایم، تا حد زیادی گوشه گیری را کنار گداشتم و از لاک خودم بیرون آمدم
نوبت به روز کنکور رسید
بدون استرس سر جلسه نشستم
اعتراف می کنم دلیل اینکه کنکورم را خوب ندادم، صرفا عدم توانایی ام در حل سوالات بود!
می دانستم رتبه ی خوبی کسب نخواهم کرد
گذشت و روز اعلام نتایج رسید
با اضطراب سایت را باز کردم و چشمانم را بستم .
همیشه جواب می دهدو بهترین نتیجه ها پشت چشم بسته است.
با اینکه این بار می دانستم نتیجه ، نتیجه ی چنان مطلوبی نیست، رضایت داشتم از رتبه و رشته ی قبولی ام .
و باز هم گذشت و من به خود آمدم و دیدم زیر سردر دانشگاه امیرکبیرایستاده ام!
به پشت سر نگاه کردم، سجاد، روپوش، زنگ ورزش، بازی قلعه، شورای دانش آموزی، مبصر، بر پا، اجرای مراسم سال تحصیلی توسط خودم، دوستانم، رفقایم، سالن مطالعه، گزینه دو و... همه و همه پشت سرم ایستاده بودند وبدرقه ام می کردند!
و این امر را گوشزد می کردند که
: در آستانه ی ١٩ سالگی هستی و این نوزده سال زندگی هیچش به چشمت نیامد.
همه و همه یکصدا فریاد می زدند که
در عرض حیات، زندگی کن!
مثل پیش دانشگاهی ات ...
چرا که یک روز به خود خواهی آمد و زندگی هفتاد هشتاد ساله ی خود را همانند این چند سال خواهی دید...
همگی همراه هم گفتند بیست سال ندای عقلت را به هر چیز ترجیح دادی و یک سال بهدلت توجه کردی
و این یک سال شده بهترین سال عمرت!
و واضح است که چرا گفتند
در آن زمان که کند عقل عاقبت بینی
ندا ز عشق برآید که هر چه بادا باد...