ساقی کتاب : در باب محدودیت های کرونایی
ترم های اول دانشگاه بود. به اقتضای فضای دانشگاه، هر یک می کوشیدیم در درسی که می خوانیم مبرز باشیم. اینکه نتیجه چون بود و ایصال به مقصود تا چه حد میسور شد، بماند برای کارنامه ای که در انتهای تحصیل مقطع به دستمان می دهند که کاش به دست راستمان دهند که از سعادتمندان و رستگاران باشیم. برای درس خواندن، منبع نیاز بود. منبعی که برخی اساتید به روز معرفی می کردند و برخی چون استاد استاتیک، منبعی را معرفی می کردند که آخرین چاپ آن بر می گشت به دوره صدارت مصدق! ارزان ترین راه و راحت ترین راه استفاده از کتابخانه دانشگاه بود. بگذارید از کتابخانه دانشگاه برایتان بگویم. برخی از دانشکده ها، کتابخانه خود را سوا کرده بودند. لابد خود را بالاتر می دانستند و شان خود را اجل از اینکه کتاب ها در فضایی عمومی که رعیت دانشگاه (مایی که در رشته های به نام پایین تر و به کار ارجح از آن ها درس می خواندیم) با آن سر و کار دارند، به نمایش بگذارند. برخی دیگر از دانشکده ها، کتاب هایشان منظم و مرتب، به صف، با دسته بندی درست در قفسه های سالن نه چندان مجلل ولی بزرگ کتابخانه چیده شده بود. قفسه ها را رد می کردیم تا برسیم به نام دانشکده خودمان. یک قفسه، شکسته و نالان که ظاهر خود را از ساختمان دانشکده وام گرفته بود، با 23 جلد کتاب ، منزوی و گوشه گیر در ردیف آخر کتاب ها به چشم می خورد. با این وضع، کتابخانه کمک چندانی به من و هم رشته ای هایم نمی کرد. منطقی ترین راه خرید کتاب بود. اگر نقدی به این منطق دارید باید عرض کنم که نقدتان درست است. عدد ترممان که بالاتر رفت، فهمیدیم می شود کتاب دست دو داشت، می توان آن را غیرقانونی دانلود کرد، می توان آن را شریکی استفاده کرد . می شود آن را بلند کرد . اگر عدد ترم به اندازه کافی بالا بود، متوجه می شدید که بدون کتاب هم می شود سر کرد. نان شب که نیست.
به قول اهالی بلاد کفر، انی وی!
به سمت بورس کتاب راهی می شدیم برای خرید کتاب. راحت گیر می آمد در بین آن همه کتاب فروشی! حتا اگر بسیار نادر بود . پس از خرید شادملن از اینکه به هدف نزدیک شده ایم، بر می گشتیم و کتاب را از قفسه کتاب فروشی منتقل می کریدم کمثل حمار یحمل اسفارا * به قفسه کتابخانه ی بزرگ خانه. جایی که کتاب درسی اگر داخلش می رفت، چندان تمایلی به خروج نداشت. انقلاب پر بود . خبری از چهره های ماسک به صورت زده، دست های آغشته به الکل و رعایت فاصله اجتماعی نبود . هنوز هم دلم برای چهره های بر افروخته از داغی هوا، بوی نامطبوع خیابان و یخ در بهشت های کثیف تنگ می شود . شور و شلوغی مرا جذب این خیابان می کرد. انقلاب دلنشین اما، در روزهای کرونایی ، به کل عوض شده!
چند روز پیش، برای یکی از دوستان، به دنبال کتاب بودم. در فروشگاه های اینترنتی نیافتم. مجبور به ترک محل کار برای خرید کتاب شدم. هول ِ کرونا باعث شد دو ماسک به صورت بزنم . هوا گویی فهمیده بود قصد خروج کرده ام و الا دلیلی نداشت اوایل بهار و این حجم از گرما. ریسک کرونا گرفتن را برای دوباره دیدن شور و شلوغی انقلاب به جان خریده بودم . چند کتاب فروشی نشان کرده بودم برای خرید. رسیدم به انقلاب اما ...
خبری از شور مورد نظرم نبود! این وقت روز اینقدر خلوت ؟ چند بار موقعیت خود را چک کردم. باور نمی کردم اینجا، انقلاب دوست داشتنی ام باشد! محدودیت ها پس از دسته گلی که هموطنان به آب داده بودند، این منظره را رقم زده بود.
از میدان انقلاب به طرف ولیعصر به راه افتادم. در نگاه اول همه کرکره های مغازه ها پایین بود . در پیاده رو، دو نفر نفر ایستاده بودند. نمی فهمیدم چه می خواهند . تک و توک مغازه هایی را می دیدم که بنری رو کرکره شان نصب بود که می خواست فریاد بزند : برای خرید غیر حضوری کتاب به شماره زیر پیام دهید . کمی بیشتر دقت کردم. کرکره ها پایین بودند اما نه تا انتها. کمی بیشتر از نیمه . شاید گمان می بردند ویروس کرونا با دیدن کرکره نیمه پایین، حیا می کند و با خود می گوید: داری چه کار می کنی مرد؟ کرکره شان را داده اند پایین . چطور جرئت می کنی وارد شوی؟
فضا فضای عجیبی بود. در حال قدم زدن بودم که فردی را می دیدم که سینه خیز از زیر کرکره بیرون می آید، بلند تشکر می کند، کتابش را در دسدت می گیرد و بعد از نگاهی به چپ و راست سوتی به نشان عادی بودن همه چیز می زند و به راه می افتد و سریع از مغازه دور می شود. به راهم ادامه دادم. نفراتی که در خیابان بودند، با عینک دودی سری به چپ و راست می چرخاندند و وقتی فردی مستاصل از یافتن کتاب می دیدند، زیر لب آرام می گفتند : کتاب ؟
از یافتن کتاب ناامید شده بودم. تصمیم گرفتم به سراغ یکی از این قاچاقچیان کتاب (!) بروم و کتابم را در خواست کنم. ایستادم و با صدای بلند به یکی شان گفتم : سیالات استریت! سراسیمه من را به گوشه ای کشید و دستش را به نشانه سکوت روی دهن و بینی اش قرار داد و گفت: ویرایش چند؟ به اقتضا فضا صدایم را آرام کردم و گفتم : هفت! بدون هیچ حرف اضافه ایی رفت و دور شد. از رفتارش متعجب و دلخور بودم که همان زمان یک نفر از پشت بازویم را کشید و گفت با من بیا.
مرا وارد پاساژی کرد، مغازه ای نشان داد و گفت برو تو! حالت سینه خیز گرفتم تا بتوانم از زیر کرکره رد شوم . وارد مغازه که شدم دیدم : در مغازه ای 15 متری، ده دوازده نفر ایتساده بودند و منتظر کتابشان بودند. کتابم را یافتم. آ ن را در پلاستیک سیاهی گذاشتند و مرا راهی کردند. از مغازه آمدم بیرون . نگاهی به چپ و راست انداختم و سوت زنان به راهم ادامه دادم. هیچگاه فکر نمی کردم خرید کالای فرهنگی را به صورت معامله ی مواد مخدر انجام دهم. لبخندی روی صورتم نقش بست . ماشین پلیس روبرویم زد روی ترمز. زیر لب گفتم : ممنون از محدودیت های سود بخشتان !