فقط توانست صدای شلیک را بشنود . گلوله از دهانه تفنگ رها شد و رقصان به سمتش می آمد!
خواست سر بگرداند. احتمالا دیر شده بود.
روبرویش هنوز چیزهایی بود که می دید. جدول پر از خانه ی خالی هفته های باقی مانده عمرش!
هر هفته که از عمرش گذشته بود، یک خانه را سیاه کرده بود.
چه کسی فکر می کرد دو سوم خانه ها حالا باید احتمالا خالی بماند؟
گلوله نزدیک تر می شد.
باید چه می کرد؟
سریع شروع می کرد به دویدن؟ چقدر می توانست دور شود قبل از اینکه گلوله از کمر به او برخورد کند، احتمالا یکی از استخوان های دنده را بشکافد و از سینه اشبیرون بزند؟
فکر کرد احتمالا گلوله هم او را لایق همنشینی نمی داند!فقط چند ثانیه او را تحمل می کرد و بعد آنقدری منزجر می شد که به هر قیمت و سختی، او را ترک می گفت!
یادش آمد مهسا هم همین طور بود. همنشین و هم صحبتش شد. او را گرم نگه داشت و به یک دفعه منزجر شد! از او، از این دنیا! شاید خودش نبود که می خواستبرود! فقط قلبش خسته شد، ایستاد!
گلوله هوا را می شکافت و جلو می آمد. صدایش را می شنید. حالا انقدر همه جا ساکت بود که می توانست صدای همه چیز را بشنود. صدای قطره آبی که از دوشحمام هنوز چکه نکرده بود، صدای خمیازه گربه سفید-خاکستری همسایه که هر روز صبح، رو به حیاط سنگفرش شده ی خانه او همه خستگی اش را خالی می کرد،صدای عقربه قهرمان مسابقات دوی تاریخ که حالا از دویدن خسته شده بود و سر جایش ایستاده بود و تماشا می کرد.
خواست برگردد و با نگاه، ثانیه شمار را التماس کند که بگذرد! که شاید این همه سختی تمام شود!
به سرش زد موبایلش را از جیبش در اورد و به متین زنگ بزند. شاید برای کمک خواستن، شاید برای خداحافظی اخر! شاید حالا دیگر تنها چیزی که داشت همینصحبت هر روزه بامتین بود! کاش فرصت بود!
چرا جلیقه ضد گلوله تنش نبود؟ وقتی مهسا رفت هم جلیقه نداشت، غم سینه اش را شکافت و او را کشت!
چرا باید از مردن دوباره می ترسید؟
ناگهان ترس تمام وجودش را گرفت.
اگر او نمی بود، دوش حمام برای که باید چکه می کرد؟
گربه همسایه برای که خمیازه می کشید؟
گلدان ها دستانشان را به امید آب به سوی چه کسی دراز می کردند؟
از همه مهم تر، خانه های باقی مانده از جدول عمر سفید می ماندند.
گلوله نزدیکش شده بود، حالا خیلی نزدیک.
شده بود یک محکوم به اعدام که امیدی به دنیا ندارد، ولی دنیا هنوز برایش جذابیت دارد!
خواست در این لحظه های اخر فریاد بزند! خودش را خالی کند. فریادهایی که وقتی مهسا رفت نزد. فریادهایی که هیچوقت نزد!
دوش حمام چکه کرد. نازک ترین عقربه شروع کرد به دویدن دنبال عقربه های دیگر. گربه همسایه خمیازه اش را تمام کرد .
گلوله خورده بود کنارش.
.....
پ.ن: متن ترجمه یک رایتینگ تسک است که از ما خواسته بود cliffhanger story بنویسیم!