موقع انتخاب لباس، همیشه مشکل دارم. شاید کمتر پسری مردد شود الان باید چه بپوشد. اما عوامل زیادی هستند که در این تصمیم گیری تاثیر گذارند. اول باید ازپنجره نگاهی به بیرون انداخت، دمای هوا را تخمین زد و معیار درستی برای گرمی و سردی هوا بدست آورد. بعد از آن باید دید امروز چه کلاس هایی در دانشگاهبرقرار است. لازم است لباس از بهترین ها انتخاب شود تا سر کلاس محاسبات موقر نشسته و چند سالی بزرگ تر رفتار کرد،
یا می توان لباس معمولی کلاس طراحیاجزا را پوشید و در کلاس خودمانی دریا کمی لم داد و جزوه چهار رنگ نوشت. لباس را انتخاب می کنم. رنگ مشکی همیشه اولین انتخاب است و بعد ممکن است تغییرکند. آسمان گرفته و احتمالا بارش دارد. پس یقه اسکی انتخاب خوبی است. صبح نه مادر بیدار شده نه پدر. کمی عجیب نیست؟ همیشه چهار صبح بیدار بودند! قرآنمی خواندند تا اذان شود و بعد از آن هم بین الطلوعین را باید بیدار می ماندند تا “فیض “ آن را از دست ندهند. بعد هم زمانی که از در می آیم بیرون، فریاد بزنند که چهارقل و آیت الکرسی یادت نرود، “چشم “ کش داری بگویم و کوله همیشه سنگین را آوار کنم روی شانه ام و از در بزنم بیرون. کیف پولم را نگاه می کنم. فقط ده هزارتومانی دارم. با خودم غرغر های راننده تاکسی را مرور می کنم که اول صبح است و پول خرد نداریم و با “فون پی” پرداخت کن و ...
در ورودی ساختمان را باز می کنم. سرد تر از چیزی است که تخمین زده بودم. فکر می کنم در همان چند دقیقه اول صورتم از سرما سرخ می شود. به راهم ادامه میدهم تا سر کوچه . کمتر شده تا اینجا بیایم و تاکسی نباشد. تاکسی نیست. کمی عجیب نیست؟ ساعت هفت صبح همیشه چند راننده با ماشین روشن همین جا منتظرمسافر بودند. اوج سفرهای صبحگاهی همین ساعت است دیگر! خیابان خیلی خلوت تر از چیزی است که فکرش را می کنم. می نشینم در ایستگاه اتوبوس تا اتوبوس بیاید . نمی آید . حالا ساعت هفت و نیم شده. پیاده راه می افتم به سمت سر شهرک. عجیب نیست این وقت صبح هیچ کس در این خیابان نیست؟ البته بهتر! هندزفری ام خراب شده، می توانم محسن چاوشی را تا انتهای مسیر، بلند گوش کنم. محسن می خواند : دلم تنهاس، دلگیرم ، همه ش حس می کنم دارم بدون عشق می میرم!
سیگاری می گیرانم و همراه محسن شروع می کنم به خواندن.
می رسم به سر شهرک. از پله های مترو پایین می آیم. سرم پایین است. همیشه همین طور است. نمی خواهم قیافه دهشتناکم سر صبحی کسی را بیازارد. سرم پایین است اما متوجه می شوم هیچ کس نیست! عجیب نیست؟ ایستگاه شلوغ نوبنیاد حالا بدون مسافر؟
می رسم به سکو. چند دقیقه ای می نشینم . خبری نیست! زنگ میزنم به علیرضا تا شاید بیاید و من را تا ماشینم برگرداند. کلاسم دیر شده!
جواب نمی دهد. بعد از چند باری تلاش، می شنوم که شماره مشترک مورد نظر در شبکه موجود نیست. فحشی نثار شبکه ارتباطی میکنم و پیاده به راه می افتم. بهماشین می رسم. سمند سفید که هنوز بعد از دو سال هنوز بوی نویی می دهد.
استارت میزنم . دعا دعا می کنم ترافیک نباشد.
چراغ اول “صیاد” سبز است. چه شانسی! ترافیک نیست. اصلا ماشینی در خیابان نیست!
گاز را تا ته فشار می دهم. مهم نیست دوربین های کنترل سرعت پلاکم را ثبت کنند. نباید به امتحان دیر برسم.
فقط سیزده دقیقه طول می کشد تا مسیر چهارده کیلومتری خانه تا دانشگاه را طی کنم. می پیچم به خیابان رشت! خدای من! جای پارک دقیقا جلوی در دانشگاه ! چه نعمتی! در رشت فقط چند ماشین پارک است و همان ون سفید بزرگ جلوی در دانشگاه که هدفش ایجاد مامنی برای سیگاری های دانشگاه است. کارت دانشجویی امرا آماده میکنم تا نشان دهم . هیچ کدام از مامورین حراست جلوی در نیستند. زیپ کاپشنم را بالاتر می کشم. چقدر سرد است!پله های جلوی ساختمان ابوریحان رادو تا یکی بالا می روم. هنوز پنج دقیقه تا زمان امتحان مانده. وارد ساختمان می شوم . حالا باید تعدادی از کلاس ها تعطیل شده باشند. چرا هیچ کس در این غولپیکر بی قواره نیست. نکند...؟ آه!
.
.
.
روی تخت دراز می کشم. کاش خواب دیده باشم! وحشتناک است این زندان انفرادی اندازه کل دنیا. بغض می کنم. دور بودن از کل خانواده و دوستانم روی سینه امسنگینی می کند. چه طور می توانستم از این زندان خلاص شوم؟
اصلا چه شد که زندانی شدم؟
چطور زندگی در یک شب مرد؟
چرا من زنده ماندم؟
چشمانم گرم می شود. نمی دانم اشک جمع شده یا خواب بر من مستولی شده. آرام آرام به خواب می روم...