گل در بر و می در کف و معشوق به کام است؛ در باب ارشد!
بالا رفتن عدد سن، این اتفاق نامیمون، وقتی برایم ملموس شد و سیمای پلیدش را نمایان ساخت که وارد ارشد شدم. حال که این را می نویسم، هزار الم همراه است و درمان، زمان بیشتری است که شتاب عقربه ها امانش نمی دهد و ذهن آرامی که مشوش است و انگیزه ای که شاید دیگر نیست .
بخش اول؛ فرار کن ، فرار
پنج خوانِ دروس کارشناسی به سلامت گذشته بود. از پنج خوان اول زخم ها به جا مانده بود که قرح آن در معدل و کارنامه مشهود بود. خان ششم، ارژنگ دیوِ پایان نامه کارشناسی، کاووسِ مدرک را در بند کرده بود و من و متین، مهیای جنگ می شدیم. مشغول صیقل دادن تیغ جهت رویارویی با ارژنگ بودیم که خوان هفتم، دیو سپیدِ کنکور ارشد از هفت کوه به راه افتاده و خود را به ما نزدیک می کرد. تیغْ کند و کتابْ گران! سوالات سخت و منبعْ مفقود! و ما سربازان بی دفاعی که نه نای رستم داشتیم و نه حرز سیمرغ. شاید بعدها شرح این جنگ را مفصلا نوشتم اما به قدر کفایت بدانید که جنگ، جنگ نبود! فرار بود. ایمن ترین راه برای دوری از سربازی و گشاینده درب ها به سوی بلاد کفر. و این فرار، عقب نشینی استراتژیک نبود. فرار بود از خرابآبادِ امیرکبیر. و این تمام چیزی بود که در آن زمان می خواستیم و می توانستیم. با هر کم و کیفی فرار با موفقیت انجام شد و رتبه تک رقمی کنکور همان مامنی شد که در پیش بودیم. اما از هر طرف که رفتیم جز وحشتمان نیفزود، زنهار از این بیابان این راه بی نهایت…
بخش دوم؛ ذات بد نیکو نگردد چون که بنیادش بد است!
به قول اهالی بلاد کفر، لایف استایلمان تغییر کرده بود. ووندز() اند بروزز() پاس کردن هیدرودینامیک و ترمو۲ و ریضمو () ترمیم نیافته بود که افتادیم وسط بیابان شریف. این که می گویم بیابان نه به جهت این که بی انتهاست. دانشکده مکانیک شریف دقیقا وسط بیایان واقع شده، یک تافته جدا بافته بیرون از محوطه اصلی دانشگاه ، با ورودی مستقل و آسانسوری همیشه خراب. تنها عاملی که ما را مجذوب دانشکده کرد، یعقوب برقی() قهوه چی بود که هات چاکلتش طعم آب می داد و اسپرسوش طعم گ.. خاک. ۲۹ واحد ناقابل ما را کارشناس ارشد می کرد و ترساندن کسی که ۱۴۰ واحد پاس کرده از ۲۹ واحد، مَثل پیرزنی است که از تاکسی خالی بترسانید. که ای کاش همان اول قالب تهی کنان به دنبال راه چاره میگشتیم جای خوش خیالی…
بخش سوم : زهی تصور باطل، زهی خیال محال!
دیری نگذشت که فهمیدیم چه بر سرمان آمده . دو روز در هفته دانشگاه بودیم و چهار روز دیگر را مشغول انجام تمارین و پروژه ها. پایان نامه هم هی چشمک می زد و تقاضای همبستری می کرد( که به شخصه یوسف وار، فریبش را نخورده و به شیطان لعن می فرستم و از پایاننامه فقط عنوانش را دارم و بس)
روزها می گذشت و نفرین ها روانه می شدند به سمت آن که گفت ارشد راحت است و هم کار می کنید و هم درس می خوانید ، کاری ندارد که! هیچگاه پیش از این معنای لقد خلقنا الانسان فی کبد را اینسان با گوشت و پوست و استخوان درک نکرده بودم. تقریبا ساعتی و کمتر از ساعتی رها از نگرانی و اضطراب نبودیم. بازخواست ها درمورد پیشرفت پایان نامه از یک سو، امتحان های میان ترم، میان میان ترم، میان میان میان ترم از سوی دیگر بر ما فشار قبر می نمود و ما مقابل سوال من استاذک و ما واحدک، صم بکم عمی!
بخش چهارم: که از وجود تو مویی به عالمی نفروشم!
من دریافته ام که به این سبک زندگی معتاد شده ام! معتاد به امتحان و تشویش و نگرانی و وقت گذراندن در دانشگاه ! معتاد به زقوم سلف ( که ایمان دارم حین استخدام آشپزها از آن ها تعهد می گیرند که بدترین نمایش خود را داشته باشند و الا قرارداد یک طرفه قابل فسخ است) و اسفل السافلین آموزش دانشکده ( که ایمان دارم همه ی کارکنان آن کمر همت می بندند تا هر چقدر شده دانشجو بیشتر اذیت شود) . در عمر بیست و چهار پنج ساله ی من، هفت سالش، هفت سالی که به زعم خود عقل رس شده ام و تازه از دنیا فهم می کنم، در این فضا گذشته. نمی دانم با پایان آن زندگی به چه صورت ادامه خواهد یافت اما مطمئنم هر جا باشم، با هر سبک زندگی ، با هر خوشی و ناخوشی ، وقتی روزگار دانشگاه را ببینم هنوز بر آنم که از وجود آن به عالمی نفروشم