بسم الله
اصلا مشکل از آنجا شروع شد که انسان اسم مکان سکونت خود و انسان های دیگر را گذاشت "آبادی" و سرزمین خالی از سکنه را "ویرانه"!
هر جا که انسان های دیگر بودند، "امن" خواند و سرزمین هایی بدون انسان را " مخوف" .
این یعنی انسان به خودش گفت آبادگر!
یکی از جالب ترین تناقض های طبیعت!
انسان هر جا رسید درختی قطع کرد، الوار ساخت و از الوار خانه !
آب و باد خانه چوبی اش را خراب کرد .
پس شد بلای طبیعی!
بی آنکه واقعا بلایی در کار باشد!
خانه اش را سخت تر کرد .دیگر چوب جواب گوی حملات بلایای طبیعی و دیگر خطرات نبود! خانه ها باید از سنگ می شدند!
محل زندگی حیوانات را ، هر جا که بود، اشغال کرد و حشره ای را که در قلمرو خود زندگی می کرد " موذی" خواند.
بی آنکه حقیقتا اذیتی در کار باشد!
بشر پیشرفت کرد .
شهر های بشری بزرگ و بزرگ تر شدند . زمین برای سکونت انسان کم شد. پس انسان تصمیم گرفت در مساحت کم، افراد بیشتری جای دهد . پس آپارتمان ساخت!
خیابان، تاسیسات شهری ، جاده ها و خیلی امکانات دیگر به شهرها اضافه شدند.
شهر ها که بزرگ شدند، بشر به مشکل برخورد! شهرش آلوده شد . سر و صدا آسایشش را به هم ریخت و تاسیسات جدید، هزار درد و مرض تازه برایش به همراه داشت .
پس سعی کرد از شهر فرار کند!
به کجا؟
به همان طبیعتی که روزی خرابش کرده بود . به همان طبیعت و در کنار همان حیواناتی که روزگاری آن ها را از محل زندگی شان رانده بود!
کنار همان درختانی که آن ها را قطع کرده بود تا برای خودش خانه بسازد .
برای چه؟
برای اندکی آسایش، برای دور بودن از آن هیاهوی شهر، برای زندگی ای که در آن طبیعت جریان دارد و مدت های زیادی است در شهر مرده!
........
همه کار هایمان همین است! می زنیم و خراب می کنیم به خیالمان پیشرفت می کنیم و بعد از چندی سرمان به سنگ می خورد و دنبال راه حل می گردیم!
........
پی نوشت 1 :زندگی در شهر پر سر و صدا و شلوغ را همواره به زندگی در یک مکان ساکت ترجیح می دهم! زندگی در جایی که اینترنت نباشد یا ضعیف باشد ، بعد از کار در معدن سخت ترین کار دنیاست!
پی نوشت 2: چرا عاقل کند کاری؟