طاها مهاجر

ترهات

۳ مطلب در دی ۱۳۹۵ ثبت شده است

بسم الله 

بارها و بارها برایت نوشته ام 

پست های اینستاگرام و وبلاگم را مرور کن... 

نوشته ام : باد خوشی که می وزد از سر موج باده ات/ کوه گران غصه را چون پر کاه می کند 

نوشته ام از خاطرات زمانی که کم سن و سال تر بودم 

نوشته ام از پراید هاچ بک تان! 

نوشته ام از زمانی که مائده می گفت : ولم کنین بذارین برم طه رو بزنم

نوشته ام دوستت دارم 

نوشته ام سی دی ها متفاوت ترین روز ها هستند، خاص ترین روزها هستند ، حتا خاص تر از اول فروردین! 

به بهانه ی مائده، آی میچی ...

از تو نوشته ام

این ها همه تویی و تو این همه نیستی! 

امروز باید جار بزنم! 

باید همه را خبر کنم که امروز مهم ترین روز در تاریخ زندگی ام است! 

باید همه بدانند امروز همان روزی است که با ارزش ترین و دوست داشتنی ترین و بهترین آدم زندگی ام متولد شده! 

تو خودت خوب می دانی. 

تو خودت خوب می دانی که چقدر دوستت دارم 

تو خودت خوب می دانی که چقدر دل تنگت می شوم وقتی که نیستی و چه قدر خوشم وقتی که می آیی! 

تو خودت خوب می دانی بهترین و مهم ترین داشته ی زندگی ام هستی! 

تولدت مبارک آبیز ددای من!❤


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ دی ۹۵ ، ۰۰:۰۰
طاها مهاجر

بسم الله 

در گذشت آقای هاشمی رفسنجانی آن قدر ناگهانی بود که در ابتدا هیچ کس باور نمی کرد! 

آن قدر شایعه پخش شد در فضای مجازی که خدا می داند 

و خب بالطبعع ملت همیشه در صحنه ی ما هم طبق معمول شروع کردند به شوخی پراکنی و تلطیف فضا! 

اما این ها موضوع اصلی من نیستند ! 

موضوع اصلی من جوانان هم سن و سال خودم هستند! 

جوانانی که نه انقلاب را درک کرده اند و نه حتا سلف را! 

هم قطاران من! 

من و شما از این انقلاب چه می دانیم؟ 

ما اصلا درک کرده ایم چرا انقلاب؟ 

چرا این نظام؟ 

چرا این شخصیت ها؟ 

یک قدم فراتر رویم! 

چه می دانیم از سیاست و سیاست بازی ؟ 

چه قدر می فهمیم که سیاست یعنی چه؟ 

اینکه دوستی در مدرسه شروع می کند به خوشحالی کردن و ناسزا گفتن پشت این شخصیت را نمی فهمم! 

این که شب وفات حضرت معصومه اینستا پر می شود از پست های درگذشت هاشمی (چه له و چه علیه او) و شاید از صد پست ، یک پست راجع به حضرت باشد را نمی فهمم! 


اینکه من حالا باید خوشحال باشم یا ناراحت را نمی دانم! 

اینکه من جهت گیری و علاقمندی سیاسی ام کدام طرفی است را هنوز درک نکرده ام! 

هیچ کدام از هم سن و سال های من نمی دانند! 


و این تفاوت ما با یک نسل قبل تر خودمان است! 

نسلی که سال 88 هم سن و سال ما بوده اند ! 

این همه روضه نخواندم که بگویم ما از سیاست چیزی نمی دانیم! 


این ها را گفتم که که بفهمیم 

که بدانیم 

که درک کنیم حرف هایمان را 

بدانیم چه می گوییم 

بدانیم کدام طرفی هستیم 

خوب ببینیم 

مثل آن بی عقل هایی که ریختند در سفارت عربستان نباشیم!

گاهی اوقات خیلی از کارها تف سر بالاست! 

ضررش به خودمان بر می گردد! 

توهین به این شخصیت و تمسخر او همین حکم را دارد! 


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ دی ۹۵ ، ۰۷:۵۲
طاها مهاجر

بسم الله 

سعی می کنی با دستت ساعت رو میزی را پیدا کنی و صدایش را بخوابانی! 

این صدای تکراری، نوید روز خسته کننده دیگری را می دهد.

به زحمت خودت را از تخت می کنی و شروع می کنی به آماده شدن! 

کارهای روزت را از روی تقویمت چک می کنی و مهیای رفتن می شوی! 

که یه دفعه نگاهت بر می خورد به عکس پنج سالگی ات، جلوی دیوار نیم ریخته ی خانه و دست در گردن خواهر !

خیالت می دود توی کوچه پس کوچه های خیابان بیمه و درب زرد رنگ و رو رفته ی انتهای کوچه! 

لوزی های در را لمس می کنی و وارد حیاط نه چندان بزرگ ولی با صفای خانه می شوی.

دوچرخه خراب کنار حیاطت را می بینی که پدر دو ماه است منتظرت گذاشته تا تعمیرش کند. 

و دلت می شکند که چرا تابستانت را بدون دوچرخه گذرانده ای! 

مادرت را می بینی که جلوی پنجره ی چسب خورده ی رو به حیاط خانه، دست در دست تلفن نارنجی رنگ، دارد قرار و مدار های امشب را برای دیدار هماهنگ می کند! 

با دست اشاره ای به شیشه های خالی شیر می کند که بیرون ببری شان! 

چه نقشه ها که با خواهرت نکشیدی تا یک شیشه شیر بیشتر بگیرید! 

صدای بچه ها هوایی رفتنت می کنت! 

صبرت تمام می شود! 

شیشه های شیر را رها می کنی.

"خداحافظ"ی می پرانی و می دوی وسط کوچه به دنبال دوستانت! 

چقدر خستگی ناپذیر به بازی مشغول می شوی! 

هزار بار قهر می کنی و سریع آشتی می کنی ! 

زنگ تلفن همراهت، وجودت را از بیست و سه سال پیش می کشاند توی همین خانه ی بی روح چندین طبقه ! 

فلان همکار پشت خط است و شاکی می شود که چرا دیر کرده ای! 

دوست داری بیست و سه سال پیش بمانی!

جواب سر بالایی می دهی و باز خیره می شوی به عکس! 

خوب یادت می آید عکس را! 

وقتی برای اولین بار پدر دوربین را به خانه آورد و گفت بنشینید کنار دیوار تا عکستان را بگیرم!

و تو چقدر حرص می خوردی از کمبود زمان ! 

مشق هایت را تمام نکرده بودی و الان ها بود که پرنده معروف شبکه دو ، پرده قرمز رنگ برنامه کودک را بالا ببرد و بچه های کوه های آلپ را از دست بدهی!

از طرفی از مداد تازه ات هم نمی توانی دل بکنی ! 

....

خودت را جلوی آیینه می نگری ! 

به این که چقدر ایام تو را درگیر خود کرده! 

به اینکه دغدغه های ساده ی کودکی ات، حالا شده است دغدغده های آدم بزرگ تر ها! 

به اینکه روزی برای آدم بزرگ های توی شازده کوچولو سر تاسف تکان می دادی و حالا دقیقا شده ای یکی از همان ها! 

اصلا حواست هست چند وقت است اقوامت را ندیده ای؟ 

اقوامی را که روزی تا نمی دیدی شان خواب به چشمانت نمی آمد؟

چقدر زندگی شیرین کودکی ات را گم کرده ای! 

چقدر غرق در روزمرگی شده ای!

ای کاش همیشه، در همان حیاط ساده ی کوچک خانه ی انتهای کوجه، روبروی مادر تلفن به دست، کنار حوض کوچک وسط حیاط، با همان شکل و حال باقی می ماند! 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ دی ۹۵ ، ۰۷:۲۵
طاها مهاجر