آدم بزرگ ها
بسم الله
سعی می کنی با دستت ساعت رو میزی را پیدا کنی و صدایش را بخوابانی!
این صدای تکراری، نوید روز خسته کننده دیگری را می دهد.
به زحمت خودت را از تخت می کنی و شروع می کنی به آماده شدن!
کارهای روزت را از روی تقویمت چک می کنی و مهیای رفتن می شوی!
که یه دفعه نگاهت بر می خورد به عکس پنج سالگی ات، جلوی دیوار نیم ریخته ی خانه و دست در گردن خواهر !
خیالت می دود توی کوچه پس کوچه های خیابان بیمه و درب زرد رنگ و رو رفته ی انتهای کوچه!
لوزی های در را لمس می کنی و وارد حیاط نه چندان بزرگ ولی با صفای خانه می شوی.
دوچرخه خراب کنار حیاطت را می بینی که پدر دو ماه است منتظرت گذاشته تا تعمیرش کند.
و دلت می شکند که چرا تابستانت را بدون دوچرخه گذرانده ای!
مادرت را می بینی که جلوی پنجره ی چسب خورده ی رو به حیاط خانه، دست در دست تلفن نارنجی رنگ، دارد قرار و مدار های امشب را برای دیدار هماهنگ می کند!
با دست اشاره ای به شیشه های خالی شیر می کند که بیرون ببری شان!
چه نقشه ها که با خواهرت نکشیدی تا یک شیشه شیر بیشتر بگیرید!
صدای بچه ها هوایی رفتنت می کنت!
صبرت تمام می شود!
شیشه های شیر را رها می کنی.
"خداحافظ"ی می پرانی و می دوی وسط کوچه به دنبال دوستانت!
چقدر خستگی ناپذیر به بازی مشغول می شوی!
هزار بار قهر می کنی و سریع آشتی می کنی !
زنگ تلفن همراهت، وجودت را از بیست و سه سال پیش می کشاند توی همین خانه ی بی روح چندین طبقه !
فلان همکار پشت خط است و شاکی می شود که چرا دیر کرده ای!
دوست داری بیست و سه سال پیش بمانی!
جواب سر بالایی می دهی و باز خیره می شوی به عکس!
خوب یادت می آید عکس را!
وقتی برای اولین بار پدر دوربین را به خانه آورد و گفت بنشینید کنار دیوار تا عکستان را بگیرم!
و تو چقدر حرص می خوردی از کمبود زمان !
مشق هایت را تمام نکرده بودی و الان ها بود که پرنده معروف شبکه دو ، پرده قرمز رنگ برنامه کودک را بالا ببرد و بچه های کوه های آلپ را از دست بدهی!
از طرفی از مداد تازه ات هم نمی توانی دل بکنی !
....
خودت را جلوی آیینه می نگری !
به این که چقدر ایام تو را درگیر خود کرده!
به اینکه دغدغه های ساده ی کودکی ات، حالا شده است دغدغده های آدم بزرگ تر ها!
به اینکه روزی برای آدم بزرگ های توی شازده کوچولو سر تاسف تکان می دادی و حالا دقیقا شده ای یکی از همان ها!
اصلا حواست هست چند وقت است اقوامت را ندیده ای؟
اقوامی را که روزی تا نمی دیدی شان خواب به چشمانت نمی آمد؟
چقدر زندگی شیرین کودکی ات را گم کرده ای!
چقدر غرق در روزمرگی شده ای!
ای کاش همیشه، در همان حیاط ساده ی کوچک خانه ی انتهای کوجه، روبروی مادر تلفن به دست، کنار حوض کوچک وسط حیاط، با همان شکل و حال باقی می ماند!