طاها مهاجر

ترهات

۴ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۵ ثبت شده است


بسم الله
بدان و آگاه باش این را وقتی برایت می نویسم، که نه هستی و نه حتا تا چند سال بعد می توانی بخوانی اش!
حالا دو ماه و چند روز مانده به آمدنت!
دو ماه چند روز مانده به دوست داشتنی ترین روز زندگی ام .
 
یعنی حتا به اندازه سوم خرداد 85 !
دو ماه و چند روز مانده به دیدار نگاه های "بی تفاوت وحشیانه" ات !
نوشتن برای کسی که نه دیده ای اش و نه حتا می شناسی اش کار راحتی نیست.
نوشتن برای کسی که قبل از آمدنش ، کلی خاطره داری ازش، بعد از کار در معدن، سخت ترین کار دنیاست!
خواهرت در اولین سال تحصیلم آمد و تو در آخرین سالش!
سال کنکور، سال آمدن تو ، چه شود!
اصلا تو خاص ترین اتفاق زندگی هستی!
این را باید از همان عکسی که "آبجی" نشانم داد می فهمیدم.
نگاه بی تفاوت خاصت که قبل از آمدن، کلی حرف می زند برایم!
اصلا وقتی اسم کسی را ، آقای خاص خواننده ها انتخاب کند، مگر می شود خاص تر از هر خاصی نباشد !
اصلا وقتی کسی ، در (شاید)مهم ترین سال زندگی  من، پا به زمین می گذارد، مگر می شود فرق نکند با بقیه!
اصلا وقتی "آبجی" واسطه حضور کسی باشد، مگر می تواند دوست داشتنی و متفاوت نباشد!
اصلا وقتی خواهرت "مائده" باشد، دیگر دلیلی برای تعریف اضافی ازت نمی نماند!
می آیی، بزرگ می شوی ، درس می خوانی و باز بزرگ می شوی!
نمی دانی چقدر نقشه کشیده ام برای روزهای بعد از آمدنت!
نمی دانی چقدر هر روز با خودم کارهایی را تمرین می کنم که تو خوشت بیاید!
نمی دانی!
تو فعلا هیچ نمی دانی!
...........
پی نوشت: آی میچیگین ، مردی که کم می داند!

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۵:۳۸
طاها مهاجر

کتاب نخوانید !
بسم الله
شاید چیزی که کمتر در این دوره برایمان اهمیت دارد همین کتاب خواندن است .
همه کس در همه جا توصیه به کتاب و کتاب خواندن می کند.
در کتاب مدارس ابتدایی مان، کتاب خودش را معرفی می کند که من یار مهربانم!
در افتتاح هر ساله نمایشگاه کتاب، سخن مفصلی در باب فضل کتاب و کتاب خوانی ، رانده می شود.
اما من به جد عرض می کنم کتاب نخوانید!
یا اگر کتاب می خوانید، داستان و رمان و مجموعه مقالات نخوانید!
کتاب خوب که بخوانید، ناخودآگاه مجبور به تحسین ذوق و قریحه نویسنده می شوید .
سوالی ذهنتان را درگیر می کند که من چرا ننویسم؟!
و در این هنگام است که ذهنتان شروع می کند به تراوش!
وبلاگی باز می کنید تا مطالبتان را باز نشر دهید .
از نوشته خودتان ذوق می کنید و می روید سراغ نوشته بعدی . این بار بهتر از بار قبل!
به خودتان می آیید و می بینید چند سال است صاحب وبلاگ هستید و تقریبا هر ماه نوشته اید!
مشغله های زندگی شما را از نوشتن باز می دارد. تمام تلاش خود را می کنید تا ذهنتان متمرکز شود روی نوشتن . نمی شود!
مدتی نوشتن و وبلاگ را رها می کنید .
بعد از مدتی غده نوشتن بدنتان شروع به ترشح می کند!
احساس می کنید می توانید به دوران قبل باز گردید .
یک دوره دو ، سه ماهه را پشت سر می گذارید.
و اینجا مرگ شماست!
نقطه صفر وجود!
احساس پوچی می کنید .
دستتان به قلم نمی رود!
تمام افکار پراکنده و مشوش خود را در اتاقی زندانی می کنید و شرایط را برای نوشتن ، مهیا!
ولی نمی توانید .
سعی می کنید
نمی توانید!
به زمین و زمان فحش می دهید که چرا ؟ 
چرا "من" ی که می تواتستم بنویسم ، حالا دیگر نمی توانم؟
دوستی سعی می کند امیدوارتان کند.
نمی تواند!
نامید می شوید .
افسردگی می گیرید
و می میرید .
کسی که می نوشته و حالا نمی نویسد، مرده! یقین بدانید!
-نمی ارزد برای خواندن یک کتاب، بمیری!
.............
پ.ن: اصلا مگر می شود نمایشگاه کتاب برگزار شود و آنجا نبود؟
اصلا مگر می توان توشه یک ساله کتاب خود را تامین نکرد؟
انتقال نمایشگاه کتاب، به دورترین نقطه شهر، شاید برای این بوده که فقط کتاب خوان ها بیایند برای کتاب، نه برای خوش گذرانی! 
۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱ ۲۴ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۷:۴۸
طاها مهاجر

بسم الله 


همیشه روز را بیشتر از شب دوست داشته ام .
همیشه زندگی پر سر و صدای روز را به آرامش ترسناک شب ترجیح داده ام .
شاید دلم به حال تنهایی و افسردگی شب می سوزد!
وقتی مطلبی می خوانم از بازگویی خاطره شخصی که ستاره های زیبای شب را می شمرد تا خوابش ببرد؛ دستی جلوی دهان می گیرم و می گویم : آه چقدر کسل کننده!
وقتی که آفتاب، سر برهنه از کوه بر می آید و روز، رسما و طبیعتا آغاز می شود، جنب و جوش بچه های مدرسه ای، دانشجویان و کارمندان اداره جات دولتی برای رسیدن به محل کارشان(!) عجیب دیدنی است .
خودنمایی این همه رنگ ، که تا ساعتی قبل فقط یک سایه بی روح بودند، تصویر غریبی است .
بالا آمدن آهسته خورشید، درست جلوی چشم مردم بی خبر از آن، زیبایی ای دارد، که ماه با آن همه ناز و ادا و یکه تازی اش هرگز به آن دست نمی یابد!
اصلا همین که در حضور ماه، همه خورشید را در روز پادشاه عالم می بینند، موید ارجحیت روز بر شب است!
بوی زندگی می دهد روز!
روز ، مثل شب، یک مرده بی تحرک نیست که بخواهد با یک سری چراغ سوسو زن خود را بیاراید و عشوه گری کند!
اصلا روز مظهر امید است و شب مظهر نا امیدی!
روز ، زمان رسیدن به آمال و آرزوهاست و شب ، زمان فکر و خیال بیهوده برای رسیدن به آمال!
وقتی که آفتاب به میانه می رسد از میانه می گذرد، همان ارامشی که درشب دنبالش می گردید، حکم فرما می شود!
و عصر آرام آرام، شهر دوباره بیدار می شود و زندگی اش جریان می یابد .
تا شب!
که بمیرد و روحش از جسمش مفارقت کند و چند ساعت بعد دوباره به کالبدش برگردد برای یک " روز " دیگر!
........
پی نوشت: نمی دانم تا به حال از بالای "پل طبیعت" این شهر در اندر دشت را دیده اید یا نه!
آدم پاری اوقات دلش می خواهد صبح تا شب بنشیند و از بالای "پل طبیعت" ، زندگی را تماشا کند!

........

پی نوشت 2: محسن چاوشی در آهنگ "مینا"یش می خواند: ته مشو وه لامان / روژ بکه راوه! 

معنی:امشب را پیشم بمان و شبم را روز کن! 

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱ ۱۷ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۱:۰۵
طاها مهاجر

بسم الله
از سال اول می نشانندمان سر کلاس که بیاموزیم .
می آموزندمان که تفاوت کاف با گاف چیست.
ولی هیچ کس توجه نمی کند، بعضی چقدر خوب نقاشی می کشند!
می آموزندمان که  عدد 2 را چطور بنویسیم و با 6 اشتباه نکنیم . ولی هیچ کس حتا به این فکر هم نمی کند که قوه تخیل برخی آنقدر قوی است که با همین دو و شش در ذهن خود داستان ها پرورانده اند .
می آموزندمان که "بابا آب داد" بخوانیم و بعد از خواندنمان هم، لابد از توانایی شگرفشان در آموختنمان کلی ذوق می کنند . اما هیچ کس نمی خواهد بداند، در میان این جمع، کسی نشسته است که توانایی حفظ شعرش خارق العاده است .
می آموزندمان که چطور جمع و تفریق کنیم .
اما هیچ کس متوجه  نیست در میان این جماعت ...
می آموزندمان  که خلاقیت را کنار بگذاریم و فقط "قالبی" فکر کنیم .
می آموزندمان که زندگی فقط یک چهارچوب مشخص دارد و فقط برای همه فقط یک هدف متصور است .
حال آنکه به تعداد تک تک مردم این جهان، هدف و راه رسیدن به هدف موجود است!
می آموزندمان که وقتی می گویند نقاشی بکش، تصویر اولیه ی نقش بسته در ذهن مان آدم و ماشین و خانه باشد ، نه منظره و مزرعه و رود و حیوان!
می آموزندمان که زندگی  درس است و درس زندگی!
و هر کس را که خلاقانه ، بازی ای طراحی می کند، به شدت نکوهش می کنند .
می آموزندمان که امسال درس بخوانی، بزرگ می شوی. بزرگ بشوی برای چه؟ که باز هم درس بخوانی. درس بخوانی برای چه؟ که مهندس بشوی و مایه فخر خاندان. مهندس بشوی که چه؟ که شغل خوب داشته باشی. شغل خوب داشته باشی که چه؟ ....
و در این میان اگر کسی خسته شود از این روند تکراری و ملال آور زندگی  و بخواهد راه جدیدی را پیش گیرد، طرد می شود .

اینجا، هر کسی ، با هر استعدادی، باید یک کار کلیشه ای را تکرار کند!
اگر موفق نشد چه؟
هیچ!
اگر ذوق و قریحه اش در کاری که بدان علاقمند است، کور شد چه؟
هیچ!
اگر می توانست با پیگیری علایقش انسان بزرگی  شود و  این نظام اموزشی مسخره، او را باز داشت چه؟
هیچ!
......................

- چرا رفتی ریاضی؟

+چون همه می گفتن استعداد داری! چون خودم احساس می کردم استعداد دارم چون خودم احساس می کردم می فهمم ریاضی رو! با این حال قوی ترین درس هام، ادبیات و عربی هستن!

- استعداد بالاتر است یا علاقه!

+راجع به دنیای واقعی حرف می زنم نه دنیای آرمانی! من هم تا چندی پیش احساس می کردم دنیا تو دستای منه و هر قدر بخوام می تونم تغییرش بدم اما ما بخش کوچیکی از این دنیاییم! آرمان ها حرفهای قشنگ هیچ جایی توی این دنیای واقعی ندارن!

-دنیای آرمانی، دنیایی که باید تبدیل بشه به دنیای واقعی!

+اون مدینه فاضله ای که تو تصورش می کنی هیچگاه محقق نمی شه! مدینه ای که همه بر اساس علایق رفتار کنن! مدینه ای که اونقدر خیر و خوبی درش موجوده ، که هیچ کس نباید برای لقمه ای نون ،کارهای غیر دوست داشتنی ش رو انجام بده.

- ببین همه چنین چیزی رو دوست دارن، ولی به قول تو واقعیت نداره! ولی چیزهای کوچیک چی؟ ینی می‌گی ما توی این دنیا اختیار نداریم؟
 
+ اختیار داریم! ولی نه برای عوض کردن دنیا و یا حتا یه جامعه ی یک درصدی از دنیا مثل کشور خودمون! ولی نه به اندازه ای که دیدگاه مردم رو راجع به خیلی چیزها تغییر بدیم!

-ولی می‌تونیم طبق دیدگاه مردم نباشیم!

+ توی شیمی سال سوم یه مبحثی وجود داره به نام پیشرفت خود به خودی واکنش های شیمیایی

-خب؟

+ توی این مبحث با یک سری تغییر ها رو به رو می شی که بهشون می گن تغییرات برگشت ناپذیر! یعنی از یک سمت تغییر به صورت ساده انجام می شه ولی برای برگردوندنش به اوضاع اولیه شرایط سختی لازمه! مثل فراهم کردن دمای سطح خورشید در محل انجام واکنش!جامعه هم همینه . تغییر دادنش، شرایط سختی می خواد . مثل فراهم کردن دمای سطح خورشید!

-ولی می تونیم طبق دیدگاه مردم نباشیم !
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۱:۱۸
طاها مهاجر