دورات پسا کنکور
بسم الله
کتاب ها را روی پیشخوان کتاب فروشی می گذاری و با نگاهت از فروشنده می خواهی حساب کند تا بروی.یک هفته تمام کتاب فروشی های انقلاب را برای پیدا کردن کتاب موردنظرت بالا و پایین کرده ای و حالا در تک کتابخانه رو بروی دانشگاه تهران می یابی اش!
فروشنده مشغول جمع زدن قیمت کتاب هاست که تیتر کتابی توجهت را جلب می کند.
"چگونه موفق شویم؟"
دستت می رود سمت کتاب که یک دفعه نگاهت به سر در دانشگاه بر می خورد!
سر در دانشگاه برعکس تصویری است که پشت "پنجاه تومانی" دیده بودی!
به محض گره خوردن نگاهت به دانشگاه تمام دوران تحصیل پیش چشمت مرور می شود!
الف ، ب ، پ، دو دو تا چهار تا و حالا هم که شده ای بزرگترین دانش آموز دبیرستان، مسائل نسبتا سخت دیفرانسیل!
و ذهنت راه خودش را کج می کند به روز اعلام نتایج کنکور سراسری !
همه بدنت سست می شود .
و تصورت افسار خیالت را می کشد و می برد تا روز ثبت نام دانشگاه !
روزی که برایت پر استرس ترین روز بعد از روز کنکورت است!
آن روز که وقتی در شهر قدم می زنی ،حس خوب به رسمیت شناخته شدن از تک تک اعضا و جوارحت بیرون می ریزد و در عین حال از نقش هایی که قرار است در آینده به تو محول شود به شدت نگرانی !
آن روز که خودت را بزرگ شده می پنداری و به محصل های دبیرستان، همانگونه که قرار است به فرزندانت نگاه کنی ، می نگری!
و باز هم جلو می روی !
روزی که در کلاس، باز هم بخاطر پاسخ دادن سوال استاد مورد تمسخر هم کلاسی ها قرار می گیری و فریاد "وا پاچه خوارا" ی آن ها گوشت را کر می کند!
روزی را تصور می کنی که نتایج امتحانات همان ترم اول را روی "بورد" می بینی و هم دانشکده ای هایت بار هم تو را متهم می کنند .
روزی را تصور می کنی که پروژه دانشگاهی ات را تحویل می دهی و مورد تحسین قرار می گیری .
روزی را تصور می کنی که همچون دبیرستان، دوستان ریادی دور و برت جمع نیستند و تو فقط به همان نمره خوب روی "بورد" دل خوشی!
روزی را تصور می کنی که بین سخت دلی های هم دانشکده ای ها، نرمی دل یک نفر ، آرام آرام قلبت را تسخیر می کند و برای نخستین بار ، معنای واقعی "دوست داشتن "را حس می کنی .
روزی را تصور می کنی که وقتی استاد پایش را از کلاس گذاشت بیرون ، همه متحیر می مانند که "این چه بود درس داد؟"
و تو هم با یک لبخند که بیشتر از سر بدجنسی است ، کلاس را ترک می کنی .
و روزی را تصور می کنی که باید از پایان نامه ات دفاع کنی و رسما از دانشگاه فارغ التحصیل شوی .
روزی که با تمام ترسی که ار آن داشتی، بی صبرانه انتظار آمدنش را می کشیدی!
-آقا! پنجاه و دو هزار و پانصد و پنجاه تومان !
صدای فروشنده رشته افکارت را به هم می ریزد .
پنجاه و دو هزار و پانصد را روی پیشخوان می گذاری و شروع می کنی به واکاوی جیب هایت برای یافتن یک پنجاه تومانی!
پنجاه تومانی ای با تصویر یک سر در برعکس دانشگاه!