گزارش یک مرگ
بسم الله
راس ساعت شش ، ساعت آبی کوچکش زنگ می خورد و شروع یک روز دیگر را نوید می دهد!
سعی می کند موقتا خفه اش کند تا چند دقیقه بیشتر بخوابد .
بعد از هشت دقیقه کلنجار در رختخواب مجاب می شود دیگر وقت بیدار شدن است .
برای خودش چای می ریزد و می نشیند کنار "اوپن"
نان و پنیر همیشگی اش را اماده می کند و مهیای رفتن می شود .
رفتن به همانجایی که نیمی از هر شبانه روزش را آن جا می گذراند!
لباس های اتوکشیده و مرتبش را برانداز می کند و انتخاب می کند که امروز کدام را بپوشد .
راه می افتد طرف مترو و در ایستگاه منتظر می ماند!
به محل کار می رسد.
همان رفتار تکراری هر روز!
همان کارهای تکراری هر روز!
ساعت هفت و نیم عصر هم، الارم گوشی به صدا در می اید به نشانه اتمام کار .
راه می افتد به سمت مترو و در ایستگاه منتظر می ماند.
کلید را به در می اندازد و داخل می شود . و طبق معمول جلوی تلویزیون خود را آزاد می کند تا برای روز خسته کننده بعدی آماده کند ...
............... .
این اوضاع زندگی خیلی از ماست ...
و این گزارش یک مرگ است
مرگی دردناک تر از هر مرگ دیگر!
مرگ زندگی!