طاها مهاجر

ترهات


بسم الله
امسال روز کنکور برایم حال و هوای متفاوتی داشت با سال های قبل . تا همین کنکور 94 گمان می کردم حالا حالا ها وقت است تا کنکور ... چه عجله ای است برای خوردن غصه و تحمل اضطراب؟
اما امسال احساس خطر کردم ...
از این که این غول تا چه حد به دروازه های تحصیلمان نزدیک شده!
از اینکه از هر کدام اطرافیان که می پرسیدی چه کردی، جوابش یا سری به نشانه تاسف تکان دادن بود، یا نشان دادن اوج وخامت ماجرا با یک لطیفه!
از اینکه دوستی می گفت:" افتضاح بود، باورت نمی شه! سفید دادم قشنگ.می خواستم به مراقب التماس کنم فقط پنجاه ثانیه به من مهلت بده ... خیلی بد بود"
از اینکه دوستی دیگر از دوستانم خواب ماند و نرسید به جلسه!
اتفاق ناراحت کننده ای است و بیش از آن نگران کننده!
این فشار و اضطراب، طی یک سال تحصیلی و بد تر از آن،شب کنکور، هر کسی را از پا خواهد انداخت!
و من شاید بیش از هر کنکوری ، شب کنکور اضطراب داشتم .
اضطراب اینکه این شرایط سال بعد از آن من خواهد بود .
اضطراب اینکه این ساعت ها سال آینده مرا به [شاید] مهم ترین رویداد زندگی ام نزدیک می کنند .
اضطراب اینکه اگر من نتوانم نتیجه مطلوبم را کسب کنم چه می شود؟
اضطراب اینکه این همه زحمت و هزینه، مادی و غیره، اگر نابود شود آن هم فقط و فقط بخاطر یک روز چه می شود؟!
و قطعا هر کنکوری همه این دغدغه ها را در ذهن دارد...
تصویری مشاهده می کردم از خوابیدن برخی داوطلبین سر جلسه کنکور .
و به جد مطمئنم آن ها خواب نبودند! بی هوش بودند! از فرط فشار و استرس!
و اصلا چرا باید چنین ساز و کاری وجود داشته باشد که این همه سختی را برای آینده سازان فراهم کند؟
اصلا چرا باید یک روز سرنوشت آدمی را رقم بزند؟
اصلا چرا یک کنکور ساخته ایم که از کنارش این همه سوء استفاده و اسراف، در امر آموزشگاه ها و کتاب های کمک آموزشی خارج شود؟
اصلا چرا باید دوست من پست بگذارد که "بالاخره راحت شدیم..."
و دیگری زیرش بنویسد" آزادی ت مبارک"
؟
و اصلا چرا من باید ، به هزار زحمت اطرافیان را آرام کنم که " دنیا که به آخر نرسیده که... عیب نداره ... بقیه مراحل زندگیتو موفق باشی ایشالا"
پدیده جالبی است کنکور...
تا این حد نزدیک احساس نکرده بودمش...!
و حالا رفقای هم سن و سال من!
کنکور از آنچه در آینه سال تحصیلی تان می بینید، به شما نزدیک تر است...
  

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱ ۲۵ تیر ۹۵ ، ۰۲:۳۴
طاها مهاجر

بسم الله 


.............

تا که شمشیر به پیشانی مهتاب نشست 

دخترش دست به پیشانی و بی تاب، نشست 

تا که گفتند شگفتا، چه علی را به نماز 

عرق شرم به پیشانی محراب نشست

.............

پی نوشت : سی سال پیش جان علی را گرفته اند / خنجر که مرد کشتن مولا نمی شود

موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۷ تیر ۹۵ ، ۰۴:۰۳
طاها مهاجر

بسم الله
اصلا مشکل از آنجا شروع شد که انسان اسم مکان سکونت خود و انسان های دیگر  را گذاشت "آبادی" و سرزمین خالی از سکنه را "ویرانه"!
هر جا که انسان های دیگر بودند، "امن" خواند و سرزمین هایی بدون انسان را " مخوف" .
این یعنی انسان به خودش گفت آبادگر!
یکی از جالب ترین تناقض های طبیعت!
انسان هر جا رسید درختی قطع کرد، الوار ساخت و از الوار خانه !
آب و باد خانه چوبی اش را خراب کرد .
پس شد بلای طبیعی!
بی آنکه واقعا بلایی در کار باشد!
خانه اش را سخت تر کرد .دیگر چوب جواب گوی حملات بلایای طبیعی و دیگر خطرات نبود! خانه ها باید از سنگ می شدند!
 محل زندگی حیوانات را ، هر جا که بود، اشغال کرد و حشره ای را که در قلمرو خود زندگی می کرد " موذی" خواند.
بی آنکه حقیقتا اذیتی در کار باشد!
بشر پیشرفت کرد .
شهر های بشری بزرگ و بزرگ تر شدند . زمین برای سکونت انسان کم شد. پس انسان تصمیم گرفت در مساحت کم، افراد بیشتری جای دهد . پس آپارتمان ساخت!
خیابان، تاسیسات شهری ، جاده ها و خیلی امکانات دیگر به شهرها اضافه شدند.
شهر ها که بزرگ شدند، بشر به مشکل برخورد! شهرش آلوده شد . سر و صدا آسایشش را به هم ریخت و تاسیسات جدید، هزار درد و مرض تازه برایش به همراه داشت .
پس سعی کرد از شهر فرار کند!
به کجا؟
به همان طبیعتی که روزی خرابش کرده بود . به همان طبیعت و در کنار همان حیواناتی که روزگاری آن ها را از محل زندگی شان رانده بود!
کنار همان درختانی که آن ها را قطع کرده بود تا برای خودش خانه بسازد .
برای چه؟
برای اندکی آسایش، برای دور بودن از آن هیاهوی شهر، برای زندگی ای که در آن طبیعت جریان دارد و مدت های زیادی است در شهر مرده!
........
همه کار هایمان همین است! می زنیم و خراب می کنیم به خیالمان پیشرفت می کنیم و بعد از چندی سرمان به سنگ می خورد و دنبال راه حل می گردیم!
........
پی نوشت 1  :زندگی در شهر پر سر و صدا و شلوغ را همواره به زندگی در یک مکان ساکت ترجیح می دهم! زندگی در جایی که اینترنت نباشد یا ضعیف باشد ، بعد از کار در معدن سخت ترین کار دنیاست!

پی نوشت 2: چرا عاقل کند کاری؟

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۴ خرداد ۹۵ ، ۱۱:۰۱
طاها مهاجر


بسم الله
می نشینید بر سفره رنگین صبحانه تان! میل می کنید. سیر می شوید .
از زمان سیری شما، تا زمان فرمان مغز شما به شما ، که می گوید شما دیگر نیازی به خوردن ندارید، بیست دقیقه طول می کشد .
بله، شما بیست وقیقه فرصت دارید تا قبل از آنکه مغز بو ببرد، نوش جان کنید!
.............
در تاکسی می نشینید . نگاهی به عقربه های ساعت مچی تان می کنید. خیلی تند دنبال هم می دوند . غیر از شما یک نفر دیگر در تاکسی منتظر نشسته است . برای راه افتادن تاکسی، دو نفر دیگر نیاز است . دل را به دریا می زنید و تصمیم می گیرید دو نفر دیگر را حساب کنید . شما تنها بیست دقیقه تا بسته شدن درب جلسه آزمون مهلت دارید!
...........
سخت مشغول فکر کردن هستید . بسیاری از اطرافیانتان رفته اند . نگاهی به برگه سوالات می اندازید و سپس روی دیوار کهنه حوزه امتحانی، ساعت را جستجو می کنید . نمی یابید . نیمی از سوالات بدون پاسخ مانده و شما نگران زمان هستید . و بالاخره می آید به سرتان آنچه ازش می ترسیدید!
مراقب آزمون اعلام می کند:شما تنها بیست دقیقه تا پایان آزمون مهلت دارید!
...........
قدم تند می کنید تا شاید زودتر برسید . پول هایتان را در جیبتان جستجو می کنید . اما جز یک سکه پانصد تومانی طرح جدید و یک عدد کارت مترو چیز دیگری نمی یابید .گوشی تان هم هشدار اتمام باتری می دهد . مترو، بیست دقیقه دیگر حرکت می کند و این آخرین قطار است!
شما تنها بیست دقیقه مهلت دارید تا بی دردسر به خانه برسید!
............
به خانه می رسید . خسته از بیست دقیقه های امروزتان!
کیفتان را گوشه ای پرت می کنید و می نشینید پشت کامپیوتر شخصیتان!
 با وسواس بسیار عنوان حذابی برای پستتان در نظر می گیرید .
پست جدیدی برای وبلاگتان می نویسید و وبلاگ را به روز می کنید .
بختتان را برای شناساندن خودتان به دیگر وبلاگ نویسان می آزمایید .
شما برای معرفی پست جدیدتان در فهرست وبلاگ های به روز شده، تنها بیست دقیقه مهلت دارید!
...........
بیست دقیقه های عمرمان کم نیستند!
فرض کنید برای زندگی فقط بیست دقیقه وقت داشته باشید ....
چه خواهید کرد؟

۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۷ خرداد ۹۵ ، ۰۰:۲۵
طاها مهاجر


بسم الله
بدان و آگاه باش این را وقتی برایت می نویسم، که نه هستی و نه حتا تا چند سال بعد می توانی بخوانی اش!
حالا دو ماه و چند روز مانده به آمدنت!
دو ماه چند روز مانده به دوست داشتنی ترین روز زندگی ام .
 
یعنی حتا به اندازه سوم خرداد 85 !
دو ماه و چند روز مانده به دیدار نگاه های "بی تفاوت وحشیانه" ات !
نوشتن برای کسی که نه دیده ای اش و نه حتا می شناسی اش کار راحتی نیست.
نوشتن برای کسی که قبل از آمدنش ، کلی خاطره داری ازش، بعد از کار در معدن، سخت ترین کار دنیاست!
خواهرت در اولین سال تحصیلم آمد و تو در آخرین سالش!
سال کنکور، سال آمدن تو ، چه شود!
اصلا تو خاص ترین اتفاق زندگی هستی!
این را باید از همان عکسی که "آبجی" نشانم داد می فهمیدم.
نگاه بی تفاوت خاصت که قبل از آمدن، کلی حرف می زند برایم!
اصلا وقتی اسم کسی را ، آقای خاص خواننده ها انتخاب کند، مگر می شود خاص تر از هر خاصی نباشد !
اصلا وقتی کسی ، در (شاید)مهم ترین سال زندگی  من، پا به زمین می گذارد، مگر می شود فرق نکند با بقیه!
اصلا وقتی "آبجی" واسطه حضور کسی باشد، مگر می تواند دوست داشتنی و متفاوت نباشد!
اصلا وقتی خواهرت "مائده" باشد، دیگر دلیلی برای تعریف اضافی ازت نمی نماند!
می آیی، بزرگ می شوی ، درس می خوانی و باز بزرگ می شوی!
نمی دانی چقدر نقشه کشیده ام برای روزهای بعد از آمدنت!
نمی دانی چقدر هر روز با خودم کارهایی را تمرین می کنم که تو خوشت بیاید!
نمی دانی!
تو فعلا هیچ نمی دانی!
...........
پی نوشت: آی میچیگین ، مردی که کم می داند!

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۵:۳۸
طاها مهاجر

کتاب نخوانید !
بسم الله
شاید چیزی که کمتر در این دوره برایمان اهمیت دارد همین کتاب خواندن است .
همه کس در همه جا توصیه به کتاب و کتاب خواندن می کند.
در کتاب مدارس ابتدایی مان، کتاب خودش را معرفی می کند که من یار مهربانم!
در افتتاح هر ساله نمایشگاه کتاب، سخن مفصلی در باب فضل کتاب و کتاب خوانی ، رانده می شود.
اما من به جد عرض می کنم کتاب نخوانید!
یا اگر کتاب می خوانید، داستان و رمان و مجموعه مقالات نخوانید!
کتاب خوب که بخوانید، ناخودآگاه مجبور به تحسین ذوق و قریحه نویسنده می شوید .
سوالی ذهنتان را درگیر می کند که من چرا ننویسم؟!
و در این هنگام است که ذهنتان شروع می کند به تراوش!
وبلاگی باز می کنید تا مطالبتان را باز نشر دهید .
از نوشته خودتان ذوق می کنید و می روید سراغ نوشته بعدی . این بار بهتر از بار قبل!
به خودتان می آیید و می بینید چند سال است صاحب وبلاگ هستید و تقریبا هر ماه نوشته اید!
مشغله های زندگی شما را از نوشتن باز می دارد. تمام تلاش خود را می کنید تا ذهنتان متمرکز شود روی نوشتن . نمی شود!
مدتی نوشتن و وبلاگ را رها می کنید .
بعد از مدتی غده نوشتن بدنتان شروع به ترشح می کند!
احساس می کنید می توانید به دوران قبل باز گردید .
یک دوره دو ، سه ماهه را پشت سر می گذارید.
و اینجا مرگ شماست!
نقطه صفر وجود!
احساس پوچی می کنید .
دستتان به قلم نمی رود!
تمام افکار پراکنده و مشوش خود را در اتاقی زندانی می کنید و شرایط را برای نوشتن ، مهیا!
ولی نمی توانید .
سعی می کنید
نمی توانید!
به زمین و زمان فحش می دهید که چرا ؟ 
چرا "من" ی که می تواتستم بنویسم ، حالا دیگر نمی توانم؟
دوستی سعی می کند امیدوارتان کند.
نمی تواند!
نامید می شوید .
افسردگی می گیرید
و می میرید .
کسی که می نوشته و حالا نمی نویسد، مرده! یقین بدانید!
-نمی ارزد برای خواندن یک کتاب، بمیری!
.............
پ.ن: اصلا مگر می شود نمایشگاه کتاب برگزار شود و آنجا نبود؟
اصلا مگر می توان توشه یک ساله کتاب خود را تامین نکرد؟
انتقال نمایشگاه کتاب، به دورترین نقطه شهر، شاید برای این بوده که فقط کتاب خوان ها بیایند برای کتاب، نه برای خوش گذرانی! 
۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱ ۲۴ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۷:۴۸
طاها مهاجر

بسم الله 


همیشه روز را بیشتر از شب دوست داشته ام .
همیشه زندگی پر سر و صدای روز را به آرامش ترسناک شب ترجیح داده ام .
شاید دلم به حال تنهایی و افسردگی شب می سوزد!
وقتی مطلبی می خوانم از بازگویی خاطره شخصی که ستاره های زیبای شب را می شمرد تا خوابش ببرد؛ دستی جلوی دهان می گیرم و می گویم : آه چقدر کسل کننده!
وقتی که آفتاب، سر برهنه از کوه بر می آید و روز، رسما و طبیعتا آغاز می شود، جنب و جوش بچه های مدرسه ای، دانشجویان و کارمندان اداره جات دولتی برای رسیدن به محل کارشان(!) عجیب دیدنی است .
خودنمایی این همه رنگ ، که تا ساعتی قبل فقط یک سایه بی روح بودند، تصویر غریبی است .
بالا آمدن آهسته خورشید، درست جلوی چشم مردم بی خبر از آن، زیبایی ای دارد، که ماه با آن همه ناز و ادا و یکه تازی اش هرگز به آن دست نمی یابد!
اصلا همین که در حضور ماه، همه خورشید را در روز پادشاه عالم می بینند، موید ارجحیت روز بر شب است!
بوی زندگی می دهد روز!
روز ، مثل شب، یک مرده بی تحرک نیست که بخواهد با یک سری چراغ سوسو زن خود را بیاراید و عشوه گری کند!
اصلا روز مظهر امید است و شب مظهر نا امیدی!
روز ، زمان رسیدن به آمال و آرزوهاست و شب ، زمان فکر و خیال بیهوده برای رسیدن به آمال!
وقتی که آفتاب به میانه می رسد از میانه می گذرد، همان ارامشی که درشب دنبالش می گردید، حکم فرما می شود!
و عصر آرام آرام، شهر دوباره بیدار می شود و زندگی اش جریان می یابد .
تا شب!
که بمیرد و روحش از جسمش مفارقت کند و چند ساعت بعد دوباره به کالبدش برگردد برای یک " روز " دیگر!
........
پی نوشت: نمی دانم تا به حال از بالای "پل طبیعت" این شهر در اندر دشت را دیده اید یا نه!
آدم پاری اوقات دلش می خواهد صبح تا شب بنشیند و از بالای "پل طبیعت" ، زندگی را تماشا کند!

........

پی نوشت 2: محسن چاوشی در آهنگ "مینا"یش می خواند: ته مشو وه لامان / روژ بکه راوه! 

معنی:امشب را پیشم بمان و شبم را روز کن! 

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱ ۱۷ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۱:۰۵
طاها مهاجر

بسم الله
از سال اول می نشانندمان سر کلاس که بیاموزیم .
می آموزندمان که تفاوت کاف با گاف چیست.
ولی هیچ کس توجه نمی کند، بعضی چقدر خوب نقاشی می کشند!
می آموزندمان که  عدد 2 را چطور بنویسیم و با 6 اشتباه نکنیم . ولی هیچ کس حتا به این فکر هم نمی کند که قوه تخیل برخی آنقدر قوی است که با همین دو و شش در ذهن خود داستان ها پرورانده اند .
می آموزندمان که "بابا آب داد" بخوانیم و بعد از خواندنمان هم، لابد از توانایی شگرفشان در آموختنمان کلی ذوق می کنند . اما هیچ کس نمی خواهد بداند، در میان این جمع، کسی نشسته است که توانایی حفظ شعرش خارق العاده است .
می آموزندمان که چطور جمع و تفریق کنیم .
اما هیچ کس متوجه  نیست در میان این جماعت ...
می آموزندمان  که خلاقیت را کنار بگذاریم و فقط "قالبی" فکر کنیم .
می آموزندمان که زندگی فقط یک چهارچوب مشخص دارد و فقط برای همه فقط یک هدف متصور است .
حال آنکه به تعداد تک تک مردم این جهان، هدف و راه رسیدن به هدف موجود است!
می آموزندمان که وقتی می گویند نقاشی بکش، تصویر اولیه ی نقش بسته در ذهن مان آدم و ماشین و خانه باشد ، نه منظره و مزرعه و رود و حیوان!
می آموزندمان که زندگی  درس است و درس زندگی!
و هر کس را که خلاقانه ، بازی ای طراحی می کند، به شدت نکوهش می کنند .
می آموزندمان که امسال درس بخوانی، بزرگ می شوی. بزرگ بشوی برای چه؟ که باز هم درس بخوانی. درس بخوانی برای چه؟ که مهندس بشوی و مایه فخر خاندان. مهندس بشوی که چه؟ که شغل خوب داشته باشی. شغل خوب داشته باشی که چه؟ ....
و در این میان اگر کسی خسته شود از این روند تکراری و ملال آور زندگی  و بخواهد راه جدیدی را پیش گیرد، طرد می شود .

اینجا، هر کسی ، با هر استعدادی، باید یک کار کلیشه ای را تکرار کند!
اگر موفق نشد چه؟
هیچ!
اگر ذوق و قریحه اش در کاری که بدان علاقمند است، کور شد چه؟
هیچ!
اگر می توانست با پیگیری علایقش انسان بزرگی  شود و  این نظام اموزشی مسخره، او را باز داشت چه؟
هیچ!
......................

- چرا رفتی ریاضی؟

+چون همه می گفتن استعداد داری! چون خودم احساس می کردم استعداد دارم چون خودم احساس می کردم می فهمم ریاضی رو! با این حال قوی ترین درس هام، ادبیات و عربی هستن!

- استعداد بالاتر است یا علاقه!

+راجع به دنیای واقعی حرف می زنم نه دنیای آرمانی! من هم تا چندی پیش احساس می کردم دنیا تو دستای منه و هر قدر بخوام می تونم تغییرش بدم اما ما بخش کوچیکی از این دنیاییم! آرمان ها حرفهای قشنگ هیچ جایی توی این دنیای واقعی ندارن!

-دنیای آرمانی، دنیایی که باید تبدیل بشه به دنیای واقعی!

+اون مدینه فاضله ای که تو تصورش می کنی هیچگاه محقق نمی شه! مدینه ای که همه بر اساس علایق رفتار کنن! مدینه ای که اونقدر خیر و خوبی درش موجوده ، که هیچ کس نباید برای لقمه ای نون ،کارهای غیر دوست داشتنی ش رو انجام بده.

- ببین همه چنین چیزی رو دوست دارن، ولی به قول تو واقعیت نداره! ولی چیزهای کوچیک چی؟ ینی می‌گی ما توی این دنیا اختیار نداریم؟
 
+ اختیار داریم! ولی نه برای عوض کردن دنیا و یا حتا یه جامعه ی یک درصدی از دنیا مثل کشور خودمون! ولی نه به اندازه ای که دیدگاه مردم رو راجع به خیلی چیزها تغییر بدیم!

-ولی می‌تونیم طبق دیدگاه مردم نباشیم!

+ توی شیمی سال سوم یه مبحثی وجود داره به نام پیشرفت خود به خودی واکنش های شیمیایی

-خب؟

+ توی این مبحث با یک سری تغییر ها رو به رو می شی که بهشون می گن تغییرات برگشت ناپذیر! یعنی از یک سمت تغییر به صورت ساده انجام می شه ولی برای برگردوندنش به اوضاع اولیه شرایط سختی لازمه! مثل فراهم کردن دمای سطح خورشید در محل انجام واکنش!جامعه هم همینه . تغییر دادنش، شرایط سختی می خواد . مثل فراهم کردن دمای سطح خورشید!

-ولی می تونیم طبق دیدگاه مردم نباشیم !
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۱:۱۸
طاها مهاجر

بسم الله
حتما برایتان پیش آمده!
اینکه از یک نفر، بدون هیچ دلیلی ، بدتان بیاید .
بدم می آمد ازش!
شاید رفتارهای خودش در سال های دور، بی تاثیر نبود بر این حس من!
شاید اینکه همیشه حتا اکراه داشتم صحبت کنم با او، کار را سخت تر می کرد!
شاید هم صحبت و هم کلام بودنش با فردی که  از او هم ،بدون هیچ دلیلی متنفر بودم،روز به روز این حس"بد آمدن" را تشدید می کرد!
شاید طرفداری های دوست نزدیکم، از ویژگی ها و اخلاقش مرا جری تر می کرد برای "بد آمدن " ازش!
شاید حتا برخورد گرمش، بعد از حدود چهار پنج سال ، حس بدی را در درونم القا می کرد!
همه این شاید ها اتفاق افتاد !
تا همین امروز!
شنبه بیست و هشتم فروردین ماه یکهزار و سیصد و نودو پنج!
وقتی بعد از سفر مشهد، در راه برگشت، هدیه اش به دستم رسید ، یک باره تمام وجودم یخ زد!
یک دفعه زبانم بند آمد و خیره شدم به جاده!
- برای من؟! او؟! هدیه تهیه کرده باشد؟!
........
دوستی می گفت: "تو نظر تو همه "بد" اند مگه اینکه  خلافش ثابت شه ! "
مدت ها حرفش را قبول نمی کردم! تا امروز ، بیست و هشتم فروردین یکهزار و سیصد و نود و پنج!

پی نوشت: گاهی اوقات راحت ترین راه ممکن برای رساندن حرف ، همین نوشتن در وبلاگ است ! 

پی نوشت2: برسد به دست م.م.ن

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ فروردين ۹۵ ، ۱۶:۵۲
طاها مهاجر

بسم الله
جالب ترین قسمت عید، نه سال تحویلش است و نه سفره هفت سینش و نه حتا عیدی اش!
جالب ترین قسمت عید، عید دیدنی هایش است .
عید دیدنی همان چیزی است که چند ساعت بعد ازسال تحویل رخ می دهد . خانواده ها شال و کلاه می کنند به سمت منزل اقوام و بعد از چند دقیقه  نشستن، وقتی به طور کامل اطمینان حاصل کردند که "چای دان" شان برای یک سال پر شده ، از اقوام تشکر و خداحافظی می کنند و آرزوی سالی نیک همراه با سلامتی برای هم می کنند .
اما قسمت جالب عید دیدنی، حتا این هم نیست .
جالب ترین بخش عید دیدنی همان چند دقیقه بین ورود و خروج است .
صحنه اول: ورود
زنگ به صدا در می آید . مهمان ها وارد می شوند . تمامی افراد سعی می کنند با سرعت تمام، جملاتی را بیان کند که خب کاملا مشخص است هیچ کدام از دو طرف به حرف یکدیگر گوش نمی دهند و فقط قصد دارند تبریک بگویند . و در این بین چند عدد"سلامت باشید" و "زنده باشید" و "لطف دارید " هم پرانده می شود .
صحنه دوم: خروج
مجددا جملات بی هدف و "سلامت باشید" و "زنده باشید"
صحنه سوم(اصل ماجرا!):حضور
بعد از خوش آمدگویی صاحب خانه ، فضا به شدت سنگین می شود . نگاه ها اغلب به فرش دوخته می شوند .
در اینجاست که خیانت صاحب خانه به جامعه بشری رخ می دهد:
"خب حاج اقا، ترافیک نبود؟"
سر صحبت باز می شود . ابتدا مهمانی که مسئولیت رانندگی را برعهده داشته،  نهایت تلاش خود را به کار می بندد ، تا ذکاوتش در انتخاب مسیر در این ساعت از روز را به رخ تمامی حاضران بکشد.
سپس تمامی حضار برای رفع و حل مشکل ترافیک در محدوده منزل میزبان، بحث هایی به شدت کارشناسانه انجام می دهند .
از مساله ترافیک، مساله خودرو باز می شود و خودرو زاینده مبحث اقتصاد کشور می شود و در نهایت هم به سیاست ختم می شود که روحانی مچکریم!
و من در تمامی دقایق به این فکر می کنم که شکر خدای را که تمامی مردم سرزمینم را آگاهی کامل از تمامی مسائل بخشید!
به این فکر می کنم، که چرا باید در مباحثی که نه تنها تخصص کافی نداریم، بلکه هیچ تخصص و یا حتا کوچکترین اطلاعاتی از آن نداریم، شرکت کنیم؟
به این فکر می کنم، که چرا وقتی من، وقتی در جواب سوالی که  می پرسند، می گویم "اطلاع کافی ندارم" همگان متعجب می شوند که مگر می شود در زمینه ای اطلاع نداشت؟!
به این فکر می کنم که زمینه هایی که من حرفی برای گفتن درشان دارم، در 99% جمع ها قابل طرح نیستند و یا مطابق میل دیگران نیستند .
به این فکر می کنم که  آیا من در آینده، به دلیل اینکه وقتی در مساله ای سر رشته ندارم، راجع بهش اظهار نظر نمی کنم و تقریبا فردی ساکت و بیشتر شنونده به شمار می آیم، یک عنصر نامطلوب برای جمع خواهم شد؟

اصلا و اساسا شجاعت افراد در اظهار نظر برای موضوعاتی که هیچ بارعلمی در رابطه با آن ها ندارند، قابل تحسین است!
جای یک سری بحث ها در جمع های خانوادگی و دوستانه و ... نیست . و یا اگر هم باشد، اظهار نظر های غیر کارشناسانه، بدون اندکی تامل و تفکر و تعمق و صرفا از روی کم نیاوردن در بحث، امری منطقی نیست .
بیاییم تامل و تفکر را یاد بگیریم و بعد در مباحث مختلف شروع به اعلام وجود و قضاوت کنیم .
................
پی نوشت: مشکلات فوق در جمع بانوان کمتر رخ می دهد!چون تقریبا نود درصد از بانوان گرامی از نود درصد از مباحث مطرحی در مجامع ، آگاهی کامل دارند!
(به عنوان مثال عملی بودن یا نبودن بینی فلان بازیگر یا بهمان دوست و آشنا، و یا قیمت کریستال در بازار شوش و یا مد بودن فلان طرح لباس زنانه)
پی نوشت 2: متن فوق دارای اندکی شوخ طبعی و ملاحت است .اگر هر قسمت از آن اندکی مکدرتان کرد،پیشاپیش عذرخواهم! 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۳ فروردين ۹۵ ، ۰۲:۳۰
طاها مهاجر